شاید که شولایِ شبِ مرگ مسیحایِ خیال
آتش به الهامِ تنِ شهدختِ طوفان خوانده است
ای جلوه گاهِ خلسه یِ بی گاه گهگاهی تو را
این شاپرک در شعله یِ تسکینِ دوزخ خوانده است
در گرگ و میشِ حسرتِ مسحِ نوازش هایِ تو
این کوچه ها با هر تپش ، تعمیدِ دیدار خوانده اند
پناهِ من از وحشتِ سلاله یِ گم گشتگی
بر بازیِ نگاهمان ، افسونِ مرهم خوانده اند
پِندارِ زیبایی شکست ، احساس میکنم تو را
این شعر عاشقانه نیست ، انکار میکنم تو را
بر روحِ زخم خورده نیست جز التماسِ التیام
شاید در این گم گشتگی ، تکرار میکنم تو را
این زخم را در بسترم ، با تو مداوا میکنم
در گرگ و میشِ موی تو ، بی واژه عصیان میکنم
در همهمهْ یک زمزمهْ از این لبِ کافر به تو
این کفر را در معبدِ ایمان تماشا میکنم
این حصر را تنهاتر از باران تحمل میکنم
وقتی که پایانش تویی ، ترسی ندارد از حصار
شاید پرستارِ تنم ، نوازشِ لبهایِ توست
بکارتِ این واژه ها ، ترسی ندارد از حصار
مگذار دامانت مرا افسونِ تنهایی کند
لبریز از تنهاییم ، مگذار معنایت کنم
جهان سقوط میکند ، آرامِ آغوشت کجاست
در این هبوط ، نام تو را در لحظه تکرار میکنم
درود برشما
زیبا قلم زدید