عادت داده مرا به تماشا
به تماشاي بهار
و وادار شده ام به لبخند!!!
نگاهش مي کنم و تمام وجودم سبز مي شود
سبز پر رنگ
مثل سبزه هفت سين
و در چشمانش
ماهي هاي بي روح تنگ من
رقص ميکنندو لذت ارامش دريا را
تجربه مي کنند
عادت داده مرا به حرف
و ساعتها کنج تنهايي خودم
تمام حرفهاي نگفته سالهاي سکوتم را
جمله مي کنم
و جاري بر او
و کبوتران بي بال دستهايم
حس پرواز مي کنند
پرواز براي حلقه شدن
گرداگرد گردنش
کم که نيست!!!
مي دانم...
و بوف کور چشمانم
به ديدن دو باره
چشم باز ميکند
مي دانم کسي نمي فهمد دغدغه هايم را
مي دانم!
اما دنياي من
مثل دنياي منقرض شده دايناسورها
در ميليونها سال پيش
دانشمندان را به مصاف مي طلبد
براي وا کاوي
چه فرق می کند...
چرا...
عادتم داده هر صبح که چشم باز مي کنم
پاي گوشه لبخندش
دلي سير چشم شوم
و لبي لبالب شوق حرف
و مرا عادت داده به دوباره ديدن
شنيدن
هر چند فاصله ها بيداد کنند و بغضها فرياد...
عادتم داده عکس تو...
مهربان بی رحم!
لعنتی مقرب!