درود.......
و اول از همه...
سفالینه ای از من به جا خواهد ماند
جسمش از شعر
روحش از من
تُرد و شکننده...
و بعد
چند یک دقیقه می ایستم
چند یک دقیقه سکوت می کنم
چند یک دقیقه شکر می کنم
که هستید.
و من
صبح ها
پا می شوم
و صورتم را با دستهای کسی می شویم
که گناه گریه هایم را به گردن نمی گیرد
**************************************************************************
یک بغض روی فلسفه ام راه می رود... ،من بیخودی شبیه یکی دیگرم ...ببین!....
دستم مدام دور خودم حلقه می شود، "نامرد ِ لعنتی...قدِ یک لحظه...." (نقطه چین!)
من راوی حقیقت کتمان شده شدم، در متن معتدل شده از یک کتاب پیر
شهزاده ی متون و نقوشی که قصه شد، تا خواب خوب پلک عروسان سرزمین!
تقدیرِ ِ مرده روی زمین مانده بی دلیل، رو دوش من جنازه ی بد بوی زندگی
شکل شمایلی شدم از بی تفاوتی، اسطوره ای که خسته شده از همه...همین!
رویای پیش روی تن آینه غبار! زنگار زشت زاغه نشینی که من شدم
شکلی مُسلم از زن تاریخ مادری، با سایه ای که خم شده از وحشت یقین!
بین کدام بهتر از این می شود و یا ،بد تر شود سر ِ من و تو ...او و دیگری...
هی گیر می کنم که تناقض شروع شود، با درد می کشم تن خود را به سمت این
واقعیت ِ عجیب ِ عذاب آوری که از ،فرهنگ تلخ مادری ام ارث برده ام
راه فرار نیست که بن بست می شود، آینده ام کنارِ ِ تن ِ خواب ِ تلخ ِ " مین"
تا من درون من متولد شود شبی، با یک تفاوت متفاوت تر از هنوز
گیس مرا کسی( نکشید) و بلند گفت: با زندگی بساز و بسوز و " نخور زمین"!
زن بودنم بلند و کشیده مشخص است، شک داری و تمام مرا زجر می دهی
حس حضور حجم تو در من مکرر است، حس کسی که عاشق تسخیر و در کمین...
با حیله شکل ممتدی از بوسه ای بلند، می گیرد و دوباره مرا گول می زند!
اسفند ِ پشت سر و بهاری که پیش روست...(یک زن دوباره پای شب مست هفت سین!)
باران باشید