آن روز که من زاده شدم
پدرم میخندید
مادرم گریه کنان غرق تبسم می شد
آسمان قهقهه میزد
و بید می رقصید به ناگاه
نسترن زمزمه میکرد در گوش نسیم
قصه آمدنم را
و من از آمدنم حیران بودم و پریشان .
من هیچ نمی فهمیدم
من هیچ نمی دانستم
که چرا آمده ام
شاید آمده ام
تا خنده ای بنشانم به لبی
تا مردی از آمدنم شاد شود
و زنی سخت مرا تنگ در آغوش بگیرد
و برای دوری از شدت گریانی من
آهسته ترانه ای بخواند
با گرمی لالایی
تا که در خواب شوم
و بی خبر همسایه مهتاب شوم
و نفهمم که چرا زاده شدم .
شاید این جبر زمان باشد
که کسی چون من
باید از پنجره ای در گذر تنهایی
بر دوش بگیرد
غم سنگینی بی هم نفسی را .
من از این قصه گریزانم
که چرا زاده شدم
می گویند که این کار خداست
و این تقدیر است
من میخواهم ازین تقدیر و ازین خدا بپرسم
در زمانی که محبت صفر است
و آدمیت به خطاست
دلها همه از سنگ است
و اندیشه ها پر از حیله و نیرنگ
آدمی آدمی را نشناسد
سینه ها انباشته از کینه و بغض
چشمها در حسرت یک نگاه معصوم
و گوشها خسته از شنیدن قصه نا مردی
من چرا زاده شدم ؟
آیا این تقدیر من است ؟
که بیایم و ببینم
که کسی با کس نیست .
این دلنوشته تعجب و حکایت من از زاده شدنم هست
علی صمدی زمستان 89