فراری خورشید
جولانگاه من، آب و آتش است
سیاهی و سپیدی ،در کنار هَمَست
در سپیدهدم صبح یکنواخت
چون شبپره، امید به شب تار داشتم
از شدت هُرم آفتاب سوزان
جانپناهی، سایهساری میخواستم
پوشاندم و کورکردم همه روزنههای اتاقم را
به امید آنکه دمی بیاسایم به دور از پریشانی احوالم
در خط خطی ذهن وهمانگیز سایهام
ابر سیاه و بهمن سپید پابرجاست
و تصویری که ندیدم هرگز
در عالم سَکَرات در جولان است
خودم را در کهکشانِ راه شیری
ذرهای ناچیز دیدم بس ناچیز
حاشا که او هم در جهان
بسان ذرهای ناچیز بود بس ناچیز
ستارگان را دیدم که ای کاش
میچیدم از طاق آسمان
بر نگین انگشتری میگذاشتمش
میبردمش به هر جای
بادی طوفان گونه
سرد و مهیب
وزیدن گرفت و پریشان کرد موهایم را
لیک با همه سردی و مهابتش
نفسی داد نافذ به من این دلکش
در این باد سرد و شب تار است
که جنگل، محفل دیوانگان است
خورشید پشت کوهها، پنهان
درختان چون شبه سوزناک
نه بندی، نه افساری
نه اسبی، نه اسبابی
یکه و تنها،
ولی رها از پس آرزوها
در این جنگل اوهام
آتش از پی برف رنگین است
سوز باد، یادآور بود و نبود
آری مسئله اینست
بودن یا نبودن
این یکی هم اثبات است
منتها، برهان خُلف
نبودن را نابود کن
تا که بودن را به یاد آری
1391
شعرزیبایی بود
همیشه سرافراز باشید
درود بیکران