سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 2 بهمن 1403
    22 رجب 1446
      Tuesday 21 Jan 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        در اين دنيا سرور مردم، سخاوتمندان هستند؛ ولي در قيامت سيّد و سرور مردم، پرهيزکاران خواهند بود. امام سجاد(ع)

        سه شنبه ۲ بهمن

        شاد پاش

        شعری از

        محمد حسن زاده چلچله

        از دفتر صدف های ساحل نوع شعر سپید

        ارسال شده در تاریخ ۲۳ ساعت پیش شماره ثبت ۱۳۵۳۱۷
          بازدید : ۱۰   |    نظرات : ۲

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        شادپاش1394
        شاد باش و شاد تاش و شاد پاش
        پُر ز لبخند و پدرام و آرام باش
        پدیدار آسمانی پرستاره
        پر ز نور و آوازِ ترانه
        در بیاویز با آونگانِ ساعت
        در بیامیز با آویژگانِ راحت
        قطره‌ایی روزی، سهم خود از دنیای فانی
        بَر نِه بر سفره با شادمانی
        تا شود دریای برکت
        آماجِ امواجی آرام شو
        آمادۀ رقص و آواز شو
        آمیز با آواز پرنده
        آویز بر تاک رونده
        دل بده به کام دل‌فریبان
        پرواز کن با قاصدک‌ها
        نور و زیبایی سهمِ تو از زندگانی
        سهم تو از چکاچک‌هایِ بازی
        مرا غرق کن در آب رهایی
        دلم را تور کن اگر تو یک صیّادی
        من که بودم جز یک هاله
        هالة در غم فرو افتاده
        تو گشتی اوج در فرودم
        تو گشتی ریسمان در سقوطم
        تو گشتی عشقِ مَن، مَشک من، اشکِ من
        نه مَشکِ غم ،که مشک اشکِ شادمانی
        منم آن خسته، آن تنهایِ تنها
        بریده از همه تن‌هایِ دنیا
        پناه آورده ‌به کوهستان و غارها
        به درّه‌های تنهایی، بیابان‌ها
        تو آن روح خداوندی
        که افتادی در دلِ بیمار
        تو آن روح مسیحایی
        که در یک دم شفا دادی
        دل بیمار و پر دردم
        در این دنیای وانفسا
        تو آن دِیرِ پُر از مهری
        پر از مِهر خداوندان
        سه شاهراه جهانی
        طول و عرض و عمقِ فانی
        همه در پای تو گشتند جاودانی
        بِزی این عُمرچون برق، چون باد را،
        با شادمانی
        که گر رفت عمر، نیاید باز،
        فقط ماند پشیمانی
        بر فَلاخَن سنگ آتش نِه
        بَرفِکَن تا آسمانِ پُر ستاره
        شب چراغانی کن و آتش بیفروز
        زمستان را به ‌آتش کن نو بهاره
        گو بریز ای آسمان،
        هرچه داری برف وباران
        چون بیایم زیر تو شادمانه،
        بی‌چتر و با آوازِ ترانه
        که من یک تن به تنهایی بیابان را
        چو جنگل سبز خواهم کردم
        شب تار را شب مهتاب خواهم کرد
        صَدف گون ساغری در جام سرخ ارغوانی
        بریزد آتشی از مِی سرخ‌تر از آتش دِیرِ مُغانی
        انارِ سرخ ساوه و سیب دماوند
        گلاب قمصر و دَشتِ نهاوند
        ستیغ نوک سپیدِ تیزِ دماوند
        که گرداگرد آن را ابرهایِ دَرهم
        بیفروز آتش در قلّةاش در اوج شب‌ها
        به رقص‌ اندر بیا به دور آتشین حلقه‌ها
        ببین دهقان پیر را که بر لب دارد پیپِ تنباکو
        لب جویی نشسته روی شقایق‌های نیلگون
        دمادم دودِ تنباکو چونان ابر سپید آرزو
        بپیچد بر شاخساران از دهانِ مرد ریشو
        ستیغ کوه در ستیزِ با سپید دیوباره
        فکنده دیو غم را به زیر شعله‌های سرخ زبانه
        سَرِ غوغا دارد سِرشک آتش تَر
        درختِ سبز را آتشِ سرخش کند زر
        سِرّ نی را سُرنای رومی می‌شناسد
        سروِ آزاد را آسمان آبی می‌شناسد
        با این همه زیبایی دنیای رنگارنگ عشق شادم
        و با شادی ام بلوا کنم
        روح خود را با شادی رومینا کنم
        جسم خود را با چنین روحی نامیرا کنم
        به من گفت آن روح پُرعشق، آن شفا بخش
        که ای درویش، راه دور نیست بشنو این پند
        رَهِ توشه و رهوار را چون پَر سبک گیر
        که تا شهرِعشق نیست راه ناهموار و دیر
        شاد باش و شاد تاش و شاد پاش
        که شاهراه شهر عشق نگذرد جز از پل شادمانی
        چام چام و چَم و خَمِ راه‌های پر پیچ و تاب
        نگذرد جز به چامه گویی و آواز و تار
        چُست و چابُک، درّه‌ها را در نورد
        درّه‌هایی خشک یا پُر ز آب هایِ سردِ سرد
        قطره قطره ریزد از پَنگانِ عمرت
        جز به شادمانی نگذار ریزد بی‌درنگ
        آب روشن را آبگینه ساز ای ماه روی
        آبشاری از نور ساز با آبگینه رو به رو
        رَهِ شب گر چه دراز است، زمستانه
        تو بیاویز به نور شمعت چو پروانه
        گَرَت نیست در آسمان، ماه یا حتی یک ستاره
        خدا را گو سپاس که شمعی داری داغ و فتّانه
        به دور شمع عشق، شادمانه کن رقص پروانه
        چون سِپَرغَم، سپر شادی کن به تیرِ غم شبانه
        سپیده دَم نگو از غم، بگو از ژاله‌ها، بگو از نم
        بگو از نور،بگو از خورشید، بگو از جَم
        بگو ای سپید کاسه، ای جوانمردِ روزی ده
        در دهان این موریانه دانه‌ایی گندم بِنِه
        تا بزید شادمانه، نوش کند جانانه
        تا سِپارَد غم را به پَستوی فراموش‌خانه
        ره‌آوردِ جانی که خاکی هست در باد
        چرا غم ؟ چرا غصّه ؟ پس شاد باش
        بگو هر‌کس، بگو هرچه، بخواهد گویدت
        تو بی‌امّا و اگر ؛ بی‌چون و چرا شاد باش
        اگر گُل تو زیبا ببینی، در باغش ببینی
        اگر بُلبلی شاد می سُراید در آسمانش ببینی
        سوسن وسیر، آب و آتش، روز و شب
        کجا پیوست باهم همچو شادی کنار غم
        اهل خانه، کجا شاداب وقتی همسایه‌اش در غم
        کاخ را کجا کام باشد تا نالۀ کوخ‌ها هر دمادم
        تا هست کنج خرابات و کوخ افسردگان
        کاخ تو نیست جز کوهی از آتش و غم
        پس بپیوند ای نا‌آشنا،
        با خاکیانِ با صفا
        تا به رقص اندر بیایی
        با نِی و ساز و صدا
        گر تو خشکی چون بیابان،
        یا گیاهی پر ز خار
        یا چو سوسن، سبز هستی در کنارِ جویبار
        جام هستی پُر ز مِی لبخند کن
         لحظه‌های خالی‌ پر ز جاویدانی بکن
        چوبِ سبز اگر شد آتشی زرد،
        شد نورِ گرم
        تبدیل شد
        تو هم تبدیل شو به شادی از غم‌های سرد
        رنگ رنگِ این جهان،
        سبز و زرد و سرخ و آبی
        هر دمادم، چشم‌هامان بیند در دنیای فانی
        سرخی آلاله چون آلاسی آتشین
        سحرگاهان با نسیمی خوش‌ بَسیم
        کوهساران با پژواکی مخملین
        نی نوازان با نفیر شَعشَعین
        مورچه‌ایی در تکاپوی دانه‌ایی
        می‌دود در تار و پود سرزمین
        دانه‌ایی گندم، مژدگانی زندگی
        جشن‌ها دور هم برپا کنند با شادمانی
        نوش باده‌ایی که نوشداروی جهان است
        همان چشمه که آبش، آبِ حیات است
        روح من، ویدا شده در ویرانه‌ایی
        ای جسمِ من، بی‌روح بزی همچون دیوانه‌ایی
        مِهرِگان با مهربانی، جشن‌ها برپا کنند
        دور شهر غم را خوب‌رویان مرزبانی کنند
        هرچه شادی سهم ما از زندگانی
        هرچه غم را کن حواله سوی شهر فانی
        واژگونه ساز هم نشینِ منفی‌ات در سایه سار
        گو بتاب ای آفتاب عالم‌تابِ بی‌حصار
        با طراوت، روح سبز شادمانی شو هم‌زاویه
        تا که شادی حمله آرَد سوی تو هر آینه
        ای بَرَبطِ جان فزا، فانوس‌بانِ دریای عشق
        عاشقانه، جامۀ خورشید را بِدَر، در کناری بنِه
        آن سوارِ پاکِ آب، پاسبان گله‌های بی‌شبان
        پیروان را گفت شاد باشید و شاد پاشید در جهان
        هرکه شادی کاشت شادی چید از زمین و از آسمان
        هرکه غم کاشت از دست داد هم زمین و هم آسمان
        باغبانِ باغِ دل‌نوازِ آرزوها
        میوه‌ها را با سخاوت کرد تقدیمِ ما
        من شدم مدهوشِ عطرِ گل‌های باغ در این میان
        خاموش شد چراغِ مغزِ من از نابی آن تاکِ پاک
                                                                       زمستان  1394
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        محمد اکرمی (خسرو)
        ۳ ساعت پیش
        سلام و درود جناب حسن زاده
        خندانک خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3