🦋وطن🦋
وطن غیرت ، وطن همت ، وطن تبعیدِ غم ها بود
به دور از خشم و نفرت دشنه ها و دود و دم ها بود
دلش آسوده از هنجارها و بیش و کم ها بود
تنش هم در امان از خنجر و تزریق سم ها بود
وطن جان و وطن کوه و زمین و آسمانم بود
وطن قدرت ، وطن سرمایه ی کل جهانم بود
وطن سعدی و شمس و حافظ و قند دهانم بود
شعارش بهترین تکرار هر روز از زبانم بود
لباسی از حریر و اطلسی های بهاری بود
زمینی بارور از ریشه های سازگاری بود
رمانی پرطرفدار از فَراغ و بی قراری ها
عزیز روزهای عاشق از چشم انتظاری ها
وطن بی مریمی که غیرتش آتش به دشمن زد
غرورش حُبِ میهن شد ، قراری با تهمتن زد
همان سردار نام آور که بر مشروطه دامن زد
عدالت را ، حمایت را ، به نامِ اعظمِ زن زد
تمّدن بودی و آوازه ات پیچید در دنیا
خیالت راحت از هر اتفاق سخت و جانفرسا
کجا رفت آن همه آرامشت ای مادر زییا !
چگونه شد چنین دارایی تو رفت بر یغما
وطن کارون و اروند و ارس جاری به رگ ها بود
نه چون یک استخوانی که به دندانهای سگ ها بود
وطن پیروز مظلومی که نسلش منقرض شد آه!
پلنگی که برای دیدنش ، باید بیاید ماه
وطن شد کیسه ای سوراخ در دستان بیگانه
شبی آسایشش بر باد رفت پیمانه ، پیمانه
وطن در آتش بیگانه می سوزد غریبانه
زمانی واقعیت بود و حالا گشته افسانه
وطن یعنی که فردوسی گریزان میشود از طوس
عرب پا میگذارد جای آن با شیوه ای منحوس
وطن یعنی که بر پرهای زیبای خودش طاووس
بچرخاند میان رقص خود این زشتیِ محسوس
وطن یعنی سیاست جنگ ، مُردن ، آتش از کینه
فراموشیِ رستم ، آریو ، بابک ، وَ تهمینه
وطن یعنی عمیقِ زخم های پینه در پینه
تنفس در هوای بد ، برای سوءِ پیشینه
وطن یعنی شکسته ، قابِ امن دور آیینه
به هر چشمی که میچرخد سری افتاده بر سینه
وطن یعنی غزال بی دفاع ، در دست کفتاران
ضیافت خانه ی پُر حشر و نشر خیلِ طرّاران
وطن افیون ، وطن فحشا ، وطن شبهای بی پایان
وطن دارو ، ولی یک دردِ کهنه ، دردِ بی درمان
وطن اسبی بدونِ یال و کوپال است درمیدان
وطن از هر طرف ، تیغی کشیده بر تنِ عریان
وطن یعنی شکستن زیر بار فقر و بیکاری
برای لقمه ای نان تن فروشی های اجباری
وطن طاعونِ فتنه در رگ و خون و پِی اش جاری
به دورِ گردنش یوغِ ستم از دردِ ناچاری
وطن یعنی صنوبرهای بُرنای خزان دیده
که دستی تخم بیداری به خاکش هم نپاشیده
ـ
صدایی در گلو مانده ، که روی بغض پیچیده
نهنگی که خلیجش را ، بدون مکث بلعیده
وطن شیری که میدوشند او را خصم و همسایه
گرسنه مانده فرزندان خود ، در دامنِ دایه
وطن ویرانه ای بی سقف ، بی دیوار و بی پایه
سکوتی از سر تهدید ، در مرزی پر از آیه
وطن یعنی دهانت را به جرم خنده می بندند
به شوق و آرزوی پیله ی پروانه می خندند
وطن شد در میان خانهٔ خود حکمِ مستأجََر
که روزی بود صاحب خانه حالا مانده پشت در
یتیمی که فقط هویتش را می کند باور
پناه آورده بر یک جبهه ی بی یار و بی سنگر
وطن کوچِ پرستوهای سرگردان و آواره
وطن پای بلاتکلیف مشتی کیسِ بیچاره
وطن پیراهنی از یک تجاوز گشته صد پاره
میادینی که میپاشد از آن خون،جای فواره
وطن ، زاینده رودی تشنه در حال فروپاشی
وطن گنجشک بی جانی میانِ حوض نقاشی
وطن دیگی که می جوشد برای منبر و کاشی
وطن یک مدرسه در دست مشتی مطرب ناشی
وطن یعنی پسر در آرزوی زندگی شد پیر
وطن یعنی پدر شرمنده ی او از بدِ تقدیر
وطن سگ دو زدن ، بی خوابی و تحقیر
به دست و پایش افتاده گرفتاریِ دامنگیر
وطن با شرط چاقو شد فدای صفحهٔ شطرنج
دلش در حسرت آزادیِ جان می رود هِی قنج
وطن یعنی فروش کلّیه ، در سرزمین گنج
وطن یعنی که محکومی! به نکبت در کنار رنج
وطن آقا محمّد خان قاجاری که تنها شد
وطن قائم مقامانی که در تاریخ رویا شد
فقیرِ ژنده پوشی شد که اِرثش دار فردا شد
وطن زیبایی اش سهمِ نگاهِ هیزِ دنیا شد
وطن سطلی زباله ، تا کمر خم کودک میهن
جنینی مرده در این خاکِ از سرمایه آبستن
چنین شُخمی که دارد میزند این خاک ، گاو آهن
نشیند در عزای مرگ خود ایرانِ من حتمن
وطن زیر لگدهای اجانب خورد و پامال است
وطن مرغی که از تیر ستم ها بی پر و بال است
برای مرده ی ما هم کفن نیست این چه احوال است
پریروزی که رفته بهتر از امروز و هر سال است
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
بی شک توانای شما در شعر ستودنیست
اما شعری گزیده تر شاید تا اخر خوانده شود بانو جان
راستش با وقت کم این روزها و مشغله ی فکری امروزی ها خیلی کمتر پای شعر بلند می مونند
زیبا بود ومن هر جا شعری در مورد وطن باشه دست به سینه می ایستم به احترام این مادر زخم خورده از دوران
رد قلمتان ماندگارو الهی جاری شود روزی به شادی وطن روزی که فرزندان خاک سرمست از آزادی احترام حق وعدالت باشن
ممنون بانو جان زیبا بود