(( من به چشم خویشتن دیدم که )) یار نازنین مستانه شد
چون به اوج اشتیاق خود رسیدی : سوخته پروانه شد
نعره میزد از سر مستی ؛ فغانش سوز بود و آتشین
گِرد ما کرده طواف و پایکوبان و ز خود بیگانه شد
در بَرَم افسانه ها گفتی همه شوق و نیاز و از شعف
دل نشین گفتی سخنها ؛ سوگلی گشتی یکی دردانه شد
آفتابی داغ و سوزان بود و عطر گل همه جان و نفس
غرقه در دریای مهرش گشتم و ویرانه ام میخانه شد
ما که عمری بی خیالی بود : این سان شد نمک گیر یکی
گر نباشد یار خانه در تب و تابم : به سر یامانه شد
تا که یاری خوش چنین شورآفرین در خانه بود
عیش و نوشت برقرارو زندگی پرشور و گو شاهانه شد
نسترن یا ناز و نرگس چون همه خوش رنگ و بوی
آنکه حور مینوی نامند بینی جلوه گاه خانه شد
یار اگر اینست ما را خوش فسونی کرده است
ذکر و تسبیح و سجود و قامتم از بهر این جیرانه شد
بیدلی پر حیرتم : هردم به صبح و شب طوافش میکنم
من چه سان مفتون شدم گویا که جان افسانه شد
من سپاس حق بدارم : زانکه این حورم بداد
آتش و شورم برفتی و جوانی و کنون پیرانه شد
........................................................
(( بخشی از مصرع اول از شیخ اجل سعدی میباشد - در پرانتز است ))
19 / 3 / 92