ببرد سوی دگر دفتر اسرار از گرگ
که چه گویم به حکایت که فرارم از گرگ
گرگک از مادر خود قهر دو پستان بگرفت
تکه ای صید که پدر خورده بُدش را بگرفت
پاره و تکه به دندان به توانش ننمود
گه گداری تکه ای از دم مادر بنمود
مزه و شوری خون و کفِ رانی در دم
بگرفتا و بکندا همچو نانی هر دم
مادرش پاک لسان و بگرفت از دُم او
پوزک و پنجه و پا و لیسکی بر دَم او
چو نگینی بشد از پاکی چو مولودی او
چو تکانی به خودش داد ز خشنودی او
قامتش راست بکرد و به سر صخره پرش
دَم خود باز بکرد و به کمر تاب و خَمِش
او بدید از سر کوه تیغ دل خورشیدی
این همه طعمه کجا بود که دل پوشیدی
بجهید پشت سر مادر خویش از اصرار
که کنون رفته رَوی روی شکار بی انکار
بِکِشی زیر گلویش که دمی میاید
تو کنی نیش خودت را به گلو میباید
دَم که از عطر نفسهای دلش خالی شد
بِکِش از حنجره اش روی زمین عالی شد
سر خود را به دل و زیر دلش چون آری
بدرا طعمه ی خود را که فنش چون داری
تو به هرچه که بدیدی دل صیدت دریاب
بُکُش و حمله به هر آن که به صیدت سرداد
تکه ی ناز جگر را تو به دندان برگیر
تا که سیراب شوی از عرقی سر در زیر
به چپ و راست نگر کن که همه دریابی
گر که دیده نکنی بو نکنی در دامی
بدَر از ناف و بِکَن ران و دگر کامش را
تو بِکن تکه دلش را و بزن چنگ به جگر جانش را
سر خود بان ببر و زوزه کن و غوغا کن
همه را بزم و به میخواری خون آوا کن
که شوی ساقی و می خون ز جگر برپا کن
بنما روی خود و سفره ی دل بر ما کن
جرعه ای خون که خوری زوزه به یادش سر کن
بنگر تو ملکوت و به شبش شکرش کن
که خدا روزه دهد چند صباحی ما را
تو که اکنون شده ای سیر و سخایی دارا
بنما روح و نگر صید خدادادی را
طعمه ای منتخب از صید فراوانی را
تو بِکَن پاره بکن هر که به هر دم جنبید
ناتوان زیرک و عاقل که هر آن دم خسبید
نکنی رحم که عارض بشوی جانی را
به سرا دم بخری مرگ ابد آنی را
گر که رحمت بشود جاری ز افکارت هم
بشوی مرده ز ضعفت بِکَنی قبرت هم
از عشا تا به سحر در پی مُلک خویشی
نکنی مُلک خودت نیم به هر درویشی
به صلابت بنگر دیده به اندازه ی جم
چو قدم مینگری روبه جلو سر در خم
بنگر مادر خود از پس و از دُم بنما
سر به زیر قصد نجابت نه! که از بو بنما
صید که از بوی خوشش طعمه ی نابی باشد
آن شغال و سگ و دد بوی گزافی باشد
دد تویی گر که همه خام کنی با قدرت
قدرت از آن تو باشد به ابد با قِدمت
تو بِدُو گله ی چوپان بنگر تام و تمام
رو که او گله کنی تکه و پاره تو تمام
چو سگ آمد به بر و نیش به ابرو در داد
بجه از بهر چپ و راست به هر سو سر داد
بنگر چشم و نگاهی به برو دور خودت
به تکانی که دهد دُم! تو نمان جای خودت
که بیاید ز پسش آدم و چوپان نفرش
چابک و زود به دندان بره ای از کمرش
بپرا سوی تو کوهت ننما پشت سرت
بدما باد که بویت نبرد پشت سرت
تو نگه دار به هوشت همه این تجربه را
تا قیامت شنوی صحبت این همهمه را
ادامه دارد....
امیرعباس معینی ( بیت الاسرار )