از آسیاب هاا فتاده ام
از آب ها
و لای دندان دلفین هایی
که قرارشان را با نهنگ به هم می زنند.
پریده ام از پلک روز
سُر می خورم درسراشیبی تاریخ های بی شمار
شماره های بی تاریخ
و ازلبخندتلخ قهوه های لب پریده
اقبال زنان بی لب را
به کبودهای متورم چشم ها سپرده ام.
وطن؛
سیلی خورده ی اسب های سرخ یال
درکدامِ سال ها تاخورده ای
رو به کدامین مغرب
دامان شرقی کودکانت گُل می اندازد در گونه ها
گُرمی گیرد در دست هایم؟!
آه وطن؛
برمودای بی مثلث
تسلیس بی عبور اهرام تن
برجهای مفتوحاشترانافسارگسیختهو
رهاشدهدرآوازهایسرخ!
من
کولی ترین باد این حوالی
درخرابه های کلکته های بی رقص
ازتخت خانه های مرده های مصلوب شده
با شعری گیسوپریش تر از مجنون های بی درخت
با تو به سخن آمده ام
مرا بردار
بر
دارم
ازآمازون های نتراشیده گیس ها
از درخت های بی جنگل
از تنیده های دار قالی
به هنگام مروارید ریزچشم های مادر
ازتناسخ افراهای قدنکشیده درکاخ های بی امپراطور...
مرا
بر
دار...