جزیره
منم اون جزیره ای که ،
داره میره سوی اعماق
تویی آن رهروی خاص که ،
میسپاری ره را با پای پیاده ،
بدونِ پاپوش دوختن و بی باشماق
ما هریک خلقتی هستیم و،
پُراز داستان و سرنوشتی
غرقه است سرنوشت من
تاول است سرنوشت تو
ما را چه به سرنوشتِ بهشت و باغ
میرویم ماها بسویی
یکی سرنوشتش را نوشتند برآب
یکی سرنوشتِ سرگردانش ، آفاق
تو به هیچ و پوچ شدی با من بُراق
تو ندیدی دراین سینه ، دلِ بَرّاق
تو چه بیرحمانه رفتی و گرفتی ، ازمن طلاق
من که اهلِ طلاق دادنت نبودم
حالا رهسپاری چون اسب
منهم تاتی کنان با این عصا و،
اینهمه بر دوش هام ، وَبال
با پاهایی ، پُراز اعوجاج و، چلاق
اما با بالِ پُراوجِ مُخی خلّاق
حتی زیرِ دردِ شلّاق
بی هیچ فراغ ، پُراز فِراق
همچون کلاغ ، میگیرم ز قصه های خوب ، سراغ
نمیرم بسوی عراق
درهرآبی میشد نیکی ها را انداخت ،
نه فقط در دجله
درهربیابانی ، میتوانستی بیابی نیکی ها را
اما هدر سرنوشتمان شد ،
چون ز نیکی ها ، فاصله گرفتیم
دارم غرق میشوم درخود !
بی هیچ حفاظ ، بی کلاه خوود ، بی هیچ یراق
بهمن بیدقی 1403/9/3
شعری بسیار زیبا و از جنس دل بود
وبردل نشست
بسیار مستفیض شدم
هزاران درودتان باد
استادگرامی