گفتم ای عقل بیا قصد قماری دارم
نقدِ جان را بقمار ار تو کم آری دارم
عقل رد کرد و بگفتا نروم من راهت
زانکه مجنون نِیَم و علم شماری دارم
مرغِ دل گفت من آگه ز حریفت ، گفتم
کو حریفیست قَدَر چشم به یاری دارم
آنکه ، شد شاهِ فلک با رخِ زیبایش مات
مات ماندم که عجب ماه عذاری دارم
بی قرارِ دلِ من رفت که گوید بر او
باشد آگاه نه خواب و نه قراری دارم
زان سپس مستیِ من شد هدفِ ناوکِ طعنِ
بیخبر مستی از آن نرگسِ یاری دارم
مانده ام در گذرش رهگذرِ بیماری
که دلِ زار و چنین حالِ نزاری دارم
چه کنم جز به خرابات نباشد راهم
ساقیا بین به خرابی چه خماری دارم
گفتی از صبر مرا زاهدیا در هجران
صبرِ دل سر شد و روز و شبِ تاری دارم
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.