مسمط مخمس
...
ماندی میان ماندن و رفتن به اعتصاب
دیگر نمانده حوصله و شوق انتخاب
درگیر با سؤال سکوتی که بیجواب
مانده میان ذهن تو با حس التهاب
تا از کدام راه به آغاز میرسی؟
...
ماندی میان حجم پر از خالیِ قفس
طعم هوای راکد ماسیده بر نفس
در برگرفته است تو را خسته و عبث
این فال را نخوانده برای تو هیچکس
تا کی پرندهوار به پرواز میرسی؟
...
اما نه، بسته نیست به تقدیر و فال تو
چیزی که مانده پوچ و تهی در خیال تو
جز یأس تلخ نیست که باشد وبال تو
جز در خودت جواب ندارد سؤال تو
تا از کدام لحظه به آواز میرسی؟
...
باید که بشکنی قفست را، صدا شوی
بر موج بیزوال صدایت رها شوی
از باتلاق یأس مکنده جدا شوی
با لحظهی ترانه شدن آشنا شوی
آنگاه واژه واژه به اعجاز میرسی
...
آنگاه با ترنم ناب ترانهات
در اوج دل رها شدنِ بیکرانهات
وقتی بروید از نفس تو جوانهات
از عطر بکر تازگی عاشقانهات
پر میشوی، به زمزمهی ساز میرسی
...
همساز با تپیدن قلبت از اعتماد
در فرصت نجات دل از حس انجماد
در لحظهی رها شدن روح از انسداد
با هستی عمیق جهان، مست اتحاد
در عمق جان خویش به آغاز میرسی
...
شبنم حکیم هاشمی