ای که چشم به نگاه به خودکشی دوخته
درمانی به درد و رنجها ندیده
بوسه مادر برده از یاد
ندیده زندگی هست خرید ن درد
به خوشی و ناخوشی
نه به ناچاری
به مسکین و محتاج
بی منت وشکوه به آن
با خنده سرشار
به مهر و بخشش
در اوج بی ریایی
رسیدن به عشق به جاودانی
.........
ای که سنگ زدند به خدا کردی آغاز
به خاطر خشم به رنج و درد
داری دوباره دگرباره باز
ای سنگ صبور شکسته
به رنج افتاده ازپا
به جهل شدی اسیر و گرفتار
زبان به کفار نه به ناز
مرگ را دیده بهتر از جان
خود را سپرده به دل آزار
به تباهی
بی ضربه زدن به آن
بشنو دلیل این همه غمهای فراوان
بی دلی افتاده در خواب
پرون شو از حسرت و آه
باش به عقل و دل هشیار
بشنواز این ساز خدایی
که شدی از اصل وریشه جدا
بدان نشد بی عشق خدا خلقتی آغاز
بساز تو پل های خراب کرده دگر باره باز
آنکه بر او زدی سنگی در اوج درماندگی
هر مادری داره عطر از او به شدن به نامی
لایق بودند به جاودانی وزندگانی
ای که نعمتهای او پرده از یاد
مهر و لطف اوهست به هر لحظه
برهر آنچه برتو رسیده
به بهترین باغبان به تو هست
دان ای خطا کار
تا به پروانه از پیله سر بر آری به پرواز
به گیاهی سر بر آری زخاک
دفتر عشقت را کنی باز
بشتابی به رسیدن آن
با خنده سرشار
بر هر چه دیدی در این راه
درود برشما جناب دادمند
زیباوتفکر برانگیز بود