کاتوزای کوچکی ام
روییده ،
بر کهکشان سجاده های می،
هر تابستان
خلخال خورشیدانه ی ساقهایم
.
.
.
مرا ببوس!
که روشناک تو ام
با تور_پیراهنی شِکرافرین، شیدااا
به اشارت انگشتانم، سنگ
ابرتار مهربانی جاویدستـــــــ
از من نهراس!
پلنگِ کوهستان های ِجنگلْ نشسته
من کرشمه ی نیلیای آسمانم
رام و یگانه رنگ،
اژدهای مقدسی هستم، زیبااا
که خون معرکه گردانان هیچ ،
در کام می ریزم..
نگاه کن!
که شب خسته چگونه باز می آید
عریان ْ تن و زنگارین؟!
آنگاهی که پنجه ی نازکم
در دستهای گرم تو تنهاست...
و دوباره
تو
پرهای قرقاولی
بر گیسوان ختن خیزم،
از پی شکار نیمروز!!
بر تختی از طاووس
میبوسمت،
در خیال
و رویا..
در خیال و رویااا..
_و
«رؤیا»
تنها واژه ایست که
دویدن میخواهد!
سوختن!
ساااختن!...
_
.
.
.
یگانه ی یاقوت فشان بوسه ی صبح ام،
و عشق، جستار جرقه ی نامیست، بلند....
زرشن اصیل فصل نوشانوشم،
آرااام بر دلم گذر کن،
که ازین کوزه ی فیروزه
جز عطر نمی تراود، جانااا
.