برف پیری خودنمایی می کند روی سرم
رد شد از مرزجوانی قلب و روح وپیکرم
عرض یک شب خواستم بر آنچه میخواهم رسم
پله ها را هم ندیدم ده به یک من میپرم
از زمان پیشی گرفتم میزدم ساز خودم
او صبور و من به فکر اینکه از او بگذرم
چشم هایم بسته بود اسب مراد خود سوار
غافل از اینکه تباهی را به دوشم می برم
گوش هایم کر ، نفهمیدم کجا باید شنید؛
درسِ و پند زندگی را ، تا نبازم گوهرم
میشدم دشمن به بادِ طعنه هایش او ولی ؛
گاه قاضی بود و گاهی یار و گاهی داورم
آنچه را باید به گوش آویز میشد پشت گوش
هیچ حرفی یا حدیثی را نمیشد باورم
آدمی پرادعا و خام بودم ، گوییا !
دیگران عبد و مریدند و من آن پیغمبرم
ظرف زیبا و بلور نوجوانی زیرِ پا ؛
شد هزاران تکّه ، هر تکّه فدای ساغرم
هر کسی را منع کردم شد برای خود کسی؛
من ولی سربار و قربان گوی صدتا لشگرم
هر چه پل پشت سرم را بود میکردم خراب
مانده ام با کوهی از تدبیر و مشقِ آخرم
رفته از دستم تمامی فرصت اندیشه ها ؛
لحظه ای کوتاه از آن برگردد الان می خرم
لای برگِ "پونه" اصلا مو نمیرفت ای دریغ !
ریشه ام خشکیده زیرِ غنچه های پرپرم
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیباست
موفق باشید