در کــنـار چــهــار راه زنـدگـی
ایستاده کودکی چشم انتـظار
می فروشد گل برای لقمه ایی
امـا با یک گـل نمـی آیـد بهـار
سیلی سرما به روی کوچـکش
می زَدَش ماننـد یک نامـادری
قطره خونی برترک های لبش
خواهشانه میزد او بر هر دری
صدهزاران چشم میکردند نگاه
صدهزاران رهگـذر کردند عبـور
التمـاس و خواهـش کودک ولی
همچو رقصیدن برای چشم کور
دست هایش را به هم میزد گره
خواب میرفت گوشه ویرانه ایی
آسـمان شـرمی بـکــن باران نبـار
تو نـمی بـینــی نـدارد خانـه ایی؟
در پـس این روزهـای بی کـسی
یک به یک گلها همه پژمرده شد
آنقَـدَر بی اعـتــنا کردیم عبـــور
کودک تنهای ما افســـــرده شـد
در کــنـار چـهـــار راه زنـــدگـی
ایـستاده کودکی چشـم انتـظار
اما اینبار نه گلی دارد به دسـت
نه امـیـدی که رسـد شـاید بـهار
راه میرفت در خیابان های شهر
پا برهنه کودک شـش سـاله ایی
پـر ز تــاول بـود پای کوچـکـش
سـرنوشتـا تـو مـگر دیـوانه ایی؟
شب که میـشد با خیال نان گرم
خواب میرفت روی تخته سنگها
زردی صورت ، سیـاهی سـرشت
سـهـم او بـود از تـمـام رنـگ ها
خسته بود از سردی این عابران
خســته از این بازی تـلخ زنـدگی
در میـان صـد هــزاران پـادشـاه
کودک شش ساله می کرد بردگی
و سرانجام در شبی تاریک و سرد
درد و سرما طفـل را از قصـه برد
و هـمان شـب کنج این ویرانه ها
کـودک تنــهـای مــا از غـصـه مُرد
شاعر: دنیاکیانی
عالی و غمانگیز
درود بر شما
روزگارتان نیک