در آن چشمانِ زیبایت دو دنیا عشق می بینم
یکی را شمع شب هایم ، یکی را قبله و دینم
گرفته آسمانِ دل از این دوری ، صدایم کن !
دلم می خواهد امشب روبرویت باز بنشینم
نگاهت را ندزد از چشم بیمارم ، تو رحمی کن
بدون چشم تو بی مذهب و بی دین و آئینم
نفس هم میکشی هر لحظه بی تابم به جان تو
هوایی می کنی دل را ، غزل بانوی شیرینم
بخند و حال دل را زیر و رو کن حضرت حوّا
که از لب های عنابیِ تو ، صد بوسه برچینم
اگر کل نفس هایم به یغما هم بری جانم !
خیالی نیست چون هستی دوای درد و تسکینم
صفای سینه ام هستی هوای شور و سرمستی
دل از روی تو روشن می شود محبوبِ دیرینم
از این ساعت فقط همپا و همراه توام جانم
وَ دوستت دارمت را با زبان عشق تمرینم
به وزن آهنگِ شعرم نُت به نُت پلکی بزن هر دم
به موسیقیِ چشمت خوشه چینِ ماه و پروینم
برایم آخرین باش و بمان تا جان دهم پایت !
برایت عمر باقی را ، بدون مکث تضمینم
خیابان ، کوچه و ایوان ، حیاطِ خانه را حالا
برایت هر قدم گلدانی از پونه به تزئینم
افسانه_احمدی_پونه