همه ما گله ها و شکایت هایی از روزگار و گاه از پروردگار داریم ...
تردید ها و بایدها و نبایدها ...
ای کاش ها و حسرت ها ...
و به مرور می آموزیم چگونه بودن را و چند صباحی درست زیستن را ...
در جدال شعور و عشق و هوس
در عبور از عذاب بغض و نفس
اشک سردی نشسته بر جانم
من کنار سکوت می مانم
می سپارم دلی که جا مانده
به دل موج های ناخوانده
دل سپردن به موج بد هم نیست
گرچه ما را امید ساحل نیست
دستم از آسمان شب کوتاه
چون پلنگی در انتظار ماه
محو تصویر گنگی از هیچم
بی هویت به هیچ می پیچم
بی ترحم ز خویش در گذرم
از همه هست و نیست می گذرم
در خیالی که فصل تنهایی
بگذرد با نسیم "رویایی"
یک بغل رازهای ناگفته
مانده در سینه ای به خون خفته
تارهایی گسسته از حسرت
پودهایی تنیده بی طاقت
رفته با روزهای بی فرجام
در غروبی گرفته از ابهام
خاطراتی که مانده از دیروز
این مکرر "دلا بساز و بسوز"
عشق را بی دریغ بخشیدیم
مهر بی منتهاست "فهمیدیم"
هر چه نا گفته بود ما خواندیم
در کجای مسیر جا ماندیم؟!
جز محبت به دل نپروردیم
هست تدبیر آنچه خود کردیم؟!
جان ببخشیدی آن که بی جان بود
چیست سهم دلی که خود جان بود؟!
جز تلاطم که قاتل جان است
چیست سهم دلی که طوفان است؟!
گفت: جانا خروش بی معناست
در سکوتی که یک جهان غوغاست
دست بردار از این پریشانی
تو از این جهان چه می دانی؟
قصه این نیست جان من هشدار
دل به هر بی کرانه ای مسپار
بر جبینت سرور می بینم
عشق را غرق نور می بینم
عاشقی ماورای ایمان است
عشق تنها امید انسان است
گفتمش: انتهای کار این است
سهم فرهاد هجر شیرین است
دل اگر هست اهل مهر و یقین
تو بیا درد هجر و فراق ببین
هر که سیراب شد ز مهر، رمید
شب ز مهتاب ،سایه از خورشید
در جهان رنگ عشق می پاشیم
خود "ملامت کشیم و خوش باشیم"
این جهان زنده از "می و ساقی" است
وین حکایت که همچنان باقی است
افشین گل فرامرزی ( الف-سکوت)
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی