درود ای مهربان ای دوست
بختت رام
نامت جاودان بر عرصه گیتی
دلت روشن
دریای وجودت آبی و آرام
چه نیکو نکته بین خواندی تو نامم را ...
که شاید زآنچه پیدا نیست، دریابی نشانم را ...
- " فرا... مرزی ... ! "
رها کردی مرا تنها
در اقیانوس اندیشه ...
چو نوزاده غزالی مانده در تنهایی بیشه ...
فراتر از کدامین مرز بودم من ؟!
نمی دانم ...
نهان رازی است شاید از زمانی دور ...
نامی و نشانی مانده از شهزاده ای منصور ...!
بباید من بیندیشم به حال خویش بیش از این ...
نبودم آگه از این راز پیش از این ...
برون از مرزها هرگز نبودم من ؟!
به یادم هست از روز نخست آری ...
نبودم در خیال مرز و محدوده ...
نبردم رنج بیهوده ...
فراتر از مدار و مرز اندیشه
گشوده بال پرواز خیالم را
به هر سو می کشیدم پر ...
حصار و حد و مرز این جهان را من
نکردم لحظه ای باور ...
به یادم هست آری از نخستین روز ...
به دنیای اسارت ها ...
میان مردمان بند عادت ها ...
برون از مرز " تن" بودم
از آن روزی که " من " بودم
پایدار باشید جناب رامیار و سپاس از نگاهتان و شعله ای که روشن کردید در ذهنم
بهار آمد و
در پاییز ماندهام...
یا
بهار آمد و
پاییزی ام هنوز...
والسلام شد شعر تامام..😎
(عطر بهار هم حریف حال ما نشد) توضیح اضافه ست
استادان همیشه متذکر شدند که در شعر سپید نباید توضیح داد..
درود بر شما
زیبا بودند
موفق باشید