برای تو که معشوق کلماتی
و هر آوا به بردن نامت
بر صدایی دیگر پیشی میجوید
من که تهی از هر هجا
حنجرهای چلیپا بر سکوت دارم
جز خاموشی به خواهش خواستن
اشارهای تازه به ذبح نمیدارم
از غریوی میگویم که تنها
گویش غریب زخم میداندش
از فریادی
که جز لهجهی خون
ادراکی به فهم تکلم نمییابد
و الفبایی مرتعش در گلو
بر نوسانی صامت
که بیزمزمه سخن میگوید
ای شعر سروده در صُحُف
آیهی مستور وُ سورهی پنهان
بشوی آلوده تنم را
در رطوبت اندامات
که عصیان به تغسیل پاک وُ
تاریکی از هور، سپید میگردد
مرا که ذرهذره درد را
به دَورانی پرتکرار
پیمودهام
جز التیام مزمن دستانت
درمانی به شفا نمیدانم
اجابت دار، سرگردانی این ابر
که آغشته به خونآب
از همه فصلها گریخته
تا در موسم تو
اشک هزار دریا
بباراند
ای آهِ کومهجسته در نفس
تنفسِ همه شبها تا سحر
مرا که کبودِ تن
لختی به جرحی دیگر، مجال نمیدارد
که استیصال
بر سرای سینه
میهمانِ همیشه به دقالباب است
گاهی، هر چند زود گذر
دعوت دار به ضیافتِ بخشش
که باری سنگریزه نیز
روزی از تبار کوه بودهست
اینک نه زمان
که تنها تو
تسلی در پیِ تسلیایی
#عارف_اخوان
درود بر شما