نامِ تو ردای قلبم باد
تا عریان کندم از تاريکی
که نور
از تو آبستنِ هور میباشد
وقتی شتکِ خون از خیابان
آذینِ گونههایم شد
از چشمهایم
پرندههایِ خونین بر لبانم پرکشیده
غریوِ پرواز آغازیدند
و هراس از بوسهی شهامت
آئینِ شهادت آموخت
همچو آنروز که گیسوانت
بر باد تازیانه میکوبیدوُ
در آغوشت
مشقِ خون
به دیوار نقش میزدیم
یادت هست!؟
وقتی دستهایمان در هم گره بود
از رطوبتِ اشتیاق
ادراکِ آزادی
بر سرانگشتانمان میسائید
و شانههایمان دوشادوش
طعنه به شبزدگان میکوبید
که هنوز هم خورشید
به دلگرمیِ فتحِ ما
سینهی آسمان میدرد
بسانِ مهتاب، که هلال قامت
زینت به پهنهی کران میداشت
و خندهی پیروزی
ترسیمِ سرخ لبانت میبود
باور نکن...باور نکن
اگر میگویند؛
همه چیز تمام شد
و دیگر کسی از خطوطِ قرمزِ ممنوع
عبور نخواهد کرد
یادت هست!؟
بارها از شقیقهی منوُ تو
رویایِ صبحوُ باران بیرون کشیدندوُ باز
تا چشمهایمان به آبوُ آینه میافتاد
سپیدهیِ بارش
خون از انحنای انداممان میشست
حالا سر بر سینهام بُگذار
که داغیِ لبانِ تو
آتشِ شروعِ دوباره را
در رگانم
شعلهور نگاه میدارد
و همسانِ همیشهوُ هنوز
چشمهای توست
که شاره به راهِ روشن فردا دارد
#عارف_اخوان
درودبرشما
بسیارزیبابود