دگر چگونه بسازم غزل؟ غزالم نیست.
چگونه پَربزنم؟ پَر شکسته، بالم نیست.
چگونه قِصّه بگویم، چو غُصّه غالب شد.
چگونه نَعره برآرم ؟ کمم، کمالم نیست.
ستاره را چه بگویم ز آرزوهایم.
که در فراق تو بَدر ار بُوَد، هلالم نیست.
مگر که باد بیارد شَمیم پیراهن،
زگریه، گر دو دیده دهم، هم وصالم نیست.
زماتمی که زِهجرانِ تو به جان دارم،
کشنده تر به خدا در جهان ملالم نیست.
دگر حرام نباشد مرا، حرامیِ مَیْ،
تو رفته ای، بِخدا، زمزمم، حلالم نیست.
مجال با تو تَغَزُّل، چو خوابِ شیرین شد.
مگر درآن سَرَم بشود، در جهان مجالم نیست.
بهار 1390
سلام. ..... یک هفته ای گذشت و چه سخت گذشت. مشکلاتی کوچک اما بزرگ، مانع از حضور در جمع شما یاران صاحبدل شد.
در این چند روز، چند بیتی هم نوشتیم اما، خواستیم با غزال، از سفر برگردیم هرچند ،
غزالم گرچه چابک، تند و تیز است ، به گاه عشقبازی، میزند لنگ.
نمیدانم گناه از ماست یا عشق؟ ، که نامش تابرم، بر سر، زند سنگ.
در پناه یار