چند روزی است که از حال دلت بی خبرم
نیستی بی تو فقط ، رهگذری در بدرم
گفته بودی نکنم بی تو تحمل چه شدی؟
هیچ دانی که نبودِ تو ، چه آورده سرم ؟
یادت از گوشهٔ چشمم همه شب می ریزد
خسته ام از خودم و ، از همهٔ دور و برم
آتش افتاده به جانم شده ام چون اسپند
دل شکست از غم تو سوخته حتی جگرم
زخم دل را همه شب رنجِ فراوان دارم
از غمت ثانیه در ثانیه زیر و زبرم
چون قناری که به دیوار و در و پنجره ها ؛
می خورد! زخمی ام و خسته و بی بال و پرم
تکیه دادم لبِ دیوار شب و این همه غم
قاب عکست وسط سینه به در می نگرم
من سراپای وجودم به تو وابسته شده
بی زبانی که از این فاصله ات درخطرم
تا به کی چشم بدوزم به در از دوریِ تو
بی تو از زندگی و از نفسم می گذرم
تا نیایی ، نشوی مرهم و محرم به دلم
دردم از حدّ برود ، تازه تر از تازه ترم
لطفا از حال دلم ساده و آسان نگُذر !
با غم و حسرت و غربت بخدا همسفرم
"پونه"را شبنمِ چشم تو نباشد مرده است
چند روزی است که از حالِ دلت بی خبرم
افسانه_احمدی_پونه
درود پونه خانوم عزیز
برقرار باشید