شاعر که باشی
بی آنکه بدانی عقربه های شب
چند پله از صبح را بالا رفته اند
می نشینی
کمی نمک برای زخمهایت تجویز میکنی
و تب ات را پاشویه میکنی در حوضی از کلمات
با این همه دلتنگی
شاعر هم که نباشی
خنده هایت را گم میکنی
پشت ِ گریه های زنی که شبیه خودت
_ مثل شعر بی صدای گریه _
می خواهد از پستان خورشید نور بنوشد ،
تا .....
اینجا که می رسی معلق میشوی در خودت
با شلوار جین آبی
که هنوز خودش را از تن ات راحت نکرده است
و حواست پرت می شود به قامت ایستاده ی سحر
که رو به قبله ی حیران ِ گل سرخ نماز می خواند
چند ثانیه بانو !
فقط چند ثانیه بیشتر خوابم را در آغوش بگیر
و پشت این پلکهای رفو شده
ثانیه های خیس را
به لحن ِ پیغمبران ِ نخل
زیر گوشم آرام آرام زمزمه کن
وه !
چه راز آفرین است
رقص کبود زیر پلکهایت
با آخرین ستاره ای که حل می شود در صبح
و تو همچنان معلق در من
و من معلق روی ساعتی با طرح تبسم و اندوه
کنار عقربه هایی که نمی دانم
چند پله از صبح را بالا رفته اند
م.ی لولی وش / از مجموعه ی کبوترانه