درون پیــلهای تنـــها، بــه ســرشاخـی از درختی
زمان سـر میکنم، امیدی هم ندارم بر شـاد بختی
نمیباشـد امیـدی روشـن از آن نازک خیــالم کـه
به اوجم میبرد اما، زمینم میزند بر سنگ سختی
17 خرداد 1401
***
تقدیم یک شعردلنوشته به تمام عزیزان عضو سایت و مدیر محترم سایت با عنوان:
*وقتی دلت با من نیست*
محبوب عزیزم سلام
اتفاق خاصی نیفتاده
همینطور بیدلیل در حال
بیتفاوتیم، اصلا نیازی به دلیل نیست، این نفس کشیدنِ لحظه به لحظه، بچههایی که از من هستند برادران و خواهران و دوستان و بستگان، فرقی نمیکند و حسی به هیچ چیزی ندارم.
نه گذشته برایم مهم است نه آینده و در هیچ حالی آرزویی نداشتهام که برای رسیدن به آن مسیری انتخاب کرده و در راه آن تلاش کنم، انگاه که تو نبودی.
روحیهام نه بد است و نه خوب. داشتهها و نداشتههایم سودی ندارد، وقتی هیچ چیز در نظرم آنی نیست که به آن دلخوش باشم، تا به آن برسم.
و دلخوشی، دلیلی برای دلخوشی یا دلناخوشی وجود ندارد نه از چیزهای کوچک و نه از چیزهای بزرگ، برای چه دلم باید خوش باشد یا ناخوش به این چیزها و به آدمهایی که گفتم، وقتی که هیچگونه حسی بدانها ندارم.
چرا باید حس خوب یا بدی داشته باشم وقتی که به هیچ چیز این دنیا علاقهای ندارم نه اینکه از چیزهای دنیا خوشم بیاید یا بدم بیاید. فقط هیچگونه علاقهای ندارم.
شاید بگویی که امیدم را از دست دادم و ناامید شدهام. نه، من امید ندارم نه اینکه ناامید باشم، چیزی یا آدمی وجود ندارد که برای رسیدن آن امید داشته باشم.
بی امیدی با ناامیدی فرق دارد من یک فرد بی امید و بی ناامیدی هستم اصلاً امیدی که برای من ناشناخته است و وجود ندارد، به چه درد من میخورد و وقتی که هیچ آرزویی از کوچک یا بزرگ ندارم.
تجربه بیش از شش دهه از عمر پر تلاطم، نشانم داد که همیشه بدون امید بودهام شاید باز بپرسی که بدون امید، پس چگونه زندگی کردی با چه انگیزهای مانند بقیه مردم مدرسه رفتی درس خواندی دانشگاه رفتی خانواده تشکیل دادی صاحب فرزندان شدی و شاغل شدی و به جنگ رفتی و مجروح شدی و بازگشتی تا جنگ تمام شد، و بسیار موضوعات دیگر، چگونه بی امید چنین کارهایی کردی؟
جوابش این است که انگیزه موجب اینها شد و انگیزه من فقط انجام وظیفه بود تعهدی بود نسبت به دیگرانی که گفتم و دیگرانی که نگفتم و هر قدمی که برداشتم به یقین میدانستم که به مقصد خواهم رسید، نه اینکه امید داشته باشم، مطمعن بودم.
چرا که انگیزه انجام وظیفه، الزامی به من میداد که تمام مسیر را بررسی کرده و سپس گام اول را بردارم، دیگر مطمعن بودم که به هدف میرسم، چون راهی جز موفقیت پیش رویم نبود.
اما این موفقیت هیچگونه شادی برای من به دنبال نداشت فقط این حس را میکردم که به وظیفهام عمل کردهام
من از روحیه خوب و روحیه بد، چیزی نمیدانم. اگر چیزی به نام روحیه وجود داشته باشد روحیه من نه خوب است نه بد، نه اینکه روحیه ندارم، من روحیه را نمیشناسم.
نه سختیها مرا ترسانده نه موفقیتها مرا خوشحال کرده
همیشه سر خودم را گرم کردهام تا زمان بگذرد چرا که خود را در بند زمان، اسیر میدیدم.
و از این اسیری نه ناراحت بودم و نه خوشحال تنها خواستم که زمان بگذرد تا تمام شود.
نه لبخندی مرا شاد میکند و نه تلخندی مرا ناشاد، برایم فرقی ندارد.
من فقط نقش خوشحالی و بیشتر وقتها نقش ناراحتی را بازی کردهام.
تنها چیزی که وجود دارد، این است که من اسیر و دربند زمانم و با سرگرم کردن خودم حتمن زمان را تمام میکنم.
وقتی تو دلت با من نیست.
یکشنبه 12 آذر 1402
دل نوشته خوبی بود
موفق باشید.