ما مذهب رندان بگزیدیم و از آن شاد
این تحفه به ما خالق یکتای جهان داد
بگذر که من سوخته دل را نه به فردوس
میلی بودش محتسبا خانه ات آباد
سر منزل ما دامن پر مهر نگار است
کانجا که مرا دین و دل از سر بدر افتاد
بر زن به دف و ساز و دهل نغمه به سر کن
جز این نه مرا یار به این خانه فرستاد
شوریده دلم شور و شعف گشته عبادت
فارغ ز دعا زهد و ریا عاکف و سجاد
زاهد مفریبم که مرا نیست اجابت
شیرین نتواند نگرد غصه ی فرهاد
در بعد زمان گرچه اسیرم نه اسارت
از جانب او باشد و شب کودک خود زاد
عالم همه چون آینه عاری ز عفج بود
آدم همه آلوده نمودش چو شد آزاد
مردم ز برای نفسی غرق نیازند
بر کوس سخن داد خدا سر مده شیاد
می ترسم از آن روز که تو در طلب او
ظلم و ستم جهل به پا سازی و بیداد
ابلیس ترا خرقه ی زهاد به تن کرد
از بهر تو ای مفتی دون بر که برم داد
ای دوست نظر ساز به عشاق ز رحمت
ما را لب لعل تو بس ای محرم فریاد
جز وعده ای دیدار تو در سر نه خیالیست
ای گل نفسی تازه بدم در نفس باد
افسوس که این دیر جفا پرور و دون بود
ساقی چه بسا دست و سر از کتف و تن افتاد