قاتلمو گم کردم
درمیون اینهمه خاطره بازی ،
درمیون اینهمه عاطفه بازی ،
روی دفترباطله نوشته بودم خاطراتم را
ازوقتی دفترباطله مو گم کردم ،
عاطفه مو گم کردم
تازگیها یه جورِ دیگه شده ام ،
ازبس که تنها شده ام
ازبس که فقط نوشتم و نوشتم و، فقط نوشتم ،
انگار، قوه ی ناطقه مو گم کردم
اینقدرهمه چیز را ریختم روی داریه
انگار، رازداری ها و، قوه ی ساتره مو گم کردم
یکباره همه می دیدند :
" جا تَره و بچه نیست "
دربشقابِ سبزی ،
همه می دیدند : تره هست ، اما تُرُبچه نیست
درمیان اینهمه حساب کتاب و جبر ، معادله مو گم کردم
چی شد که تازگیها ذکر ازلبم فتاده ؟
چه شد که حسِ خوش و زیبای ذاکره مو گم کردم ؟
چه حالِ خوشی ست با یار دردِ دل کردن
اثرش همچون سِحرست
حس میکنم حتی ، ساحره مو گم کردم
از وقتی عوض شدم دراین دنیای ناسور،
حتی اخلاقِ صابرمو گم کردم
افتخاری نیست برمن ،
که اخلاقِ سابقمو گم کردم
جای اینکه به پیش روم هردم ،
قهقرا شدم ، ای وای
استعداد خوب و همیشه طالبمو گم کردم
پای اعتقادم مدتهاست شکسته
حتی آتِل مو گم کردم
عاطل و باطل شده روزگارِ ناسورم
کاش مغزم هرچه زودتر مرا میکشت
حس نمیکنم وجود او را مدتیست درسر،
ای وای ! قاتلمو گم کردم
بهمن بیدقی 1402/9/7
باسلام وعرض ارادت
شاعرواستاد گرامی
بسیار زیبا بود
لذت وبهره بردم
عالی سرودی بود
درود..درود