به سفیدیِ برف
مرا که نخورده مستم ، به مِی چه کار؟
مرا که نزده میرقصم ، به نِی چه کار؟
منی که همچون اسبی چموش رم کردم ، به هِی چه کار؟
منی که فقط با خواب ، میروم به درونِ ماجرای افلاک ،
به شتر و طریق و طی چه کار؟
وقتی که ایده های تو،
باعثِ عشقِ به شکارکردنِ منست ،
روز و شب ، میروم شکار
همه را بجزتو و آنچه را که تومیخواهی ،
میکنم انکار
همه نیرویم را ، میگیرم به کار، برای پیکار
چه با اعتیادی پُرتکرار،
چه با تنوعی بی تکرار
خسته نمیشوم هیچگاه از کار
ز لب زدن به دعا و از اَذکار
ز غرق شدنِ در دریایی از افکار
ز دشمنی ها و، سرد و گرم های این روزگار
به خود نهیب میزنم :
گندم میخواهی ؟
پس جو مکار
نرو بدنبال ایده های ،
هر روباهِ مکّار
شُکرِخدا که به سفیدیِ برف و،
به تواناییِ بهمن ام
مرا به باده ی کریسمسِ ماهِ دِی چه کار؟
شُکرِخدا که امامم حسین است
مرا به گندم و، برنجِ رِی چه کار؟
شُکرِخدا که خدایم به چشم نمی آید
مرا به بت و مجسمه و بازیچه و شِی ء چه کار؟
بهمن بیدقی 1402/8/2
استادوادیب.گرامی
بسیار عالی وپرمعنی خواندم
هزاران درود برشما