در پسینِ عمرِ بی مقدار ،
من گریزان ز جمع یارانم
عابری خسته پا و بیتوشه ،
بذر بی حاصل بهارانم
مثل مردابی خلاص و خشکیده
معبر هدر رفتِ بارانها
بی ثمر ، بی هدف به آینده
پیچکی خشک در زمستانها
عمر خود را تلف نکن باران
روحِ مرده سخن نمیگوید
شاخهی خشک مانده را برگی
هر چه خیسش کنی نمیروید
من نمودارِ رویش یأسم
در بهارِ شومِ ماتم خیز
انجمادِ شبی زمستانی
سردیِ نفسگیرِ آخر پاییز
آخرین تلاطمِ بودن
آخرین جرقهی امید
بر وجودم کسی دعا خوانده
روح پاکی به پاکیِ خورشید
او مرا عاشقانه میخواهد
سبز و با صلابت و شاداب
غافل از اینکه سروِ او اکنون
مانده تنها و تشنه و بی آب
کس نشانی از او نمیگیرد
دیگر آن سرو خشکیده
آن که روزی جلای جنگل بود
قعر جنگل امروز پوسیده
سالیانی سیاه و جانفرسا
چرخشی بر مدارِ بیهوده
این تمام زنده بودن بود
این تمام زندگیِ من بوده
صورتی سرخ با سیلی
اضطراب و غربت و پریشانی
ظاهری شاد و خالی از تشویش
خنده بر لب ، گریههای پنهانی
تو مرا پرنده میدیدی
مظهر رها شدن در باد
مست و بیخیالِ هر اندوه
در فضای بیکرانه ای آزاد
من اسیر بخت خود بودم
حبس در یک حصارِ ناپیدا
سرد و انفرادی و متروک
گُنگ و نامرئی و توانفرسا
اینک اما در آخرِ راهم
انتهایی مثلِ ابتدا خالی
ظاهرأ مست و فاتح و مغرور
تف به این ذرق و برق پوشالی
روح بی تلاش من دیگر
قصه ی زندگی نمیخواند
مرگ وقتی ترانه میخواند
فرصت زندگی نمیماند
در زمین جز دروغ پیدا نیست
هر که خویش را به پیش میراند
تحتِ امر مغز کوچکی اما
هر کسی خویش را خدا میداند
با کسی گفتوگو نباید کرد
مدعی در سخن فراوان است
چرت و پرتهای مفت و بی منطق
در سخنها مغلطه نمایان است
ای خدا ، کجای کاری تو؟
جانشینان تو چه بسیارند!!
این خدایانِ ظاهرا بر حق
کرکسانی به لاشِ مردارند
من در این فضای بیماری
خسته از ، نقاب دارانم
من همین خستهپای بیتوشه
منزجز از وجودِ انسانم
گوشه ای دنج میخواهم
عزلتی تا همیشه طولانی
بی خبر از تمامِ این دنیا
نانِ خشکی و آبِ بارانی .
#علی_تنها
۳ اردیبهشت ۱۴۰۱