دکلمه برای این شعر نیست برای شب جادویی هست
یک شب خودم را خرم و شاداب دیدم
در هالهی شب گسترِ مهتاب دیدم
با شور و شوقی زنده و دور از تصور
آن شب خودم را پر توان و تاب دیدم
منبودم و خیام و حافظ زهره هم بود
غمهای عالم جمله را بر آب دیدم
زهره درون شد از اتاقِ اندرونی
در دست او یک خُم شرابِ ناب دیدم
پیمانهها پر از شرابِ ارغوان شد
تا جمله را مست از میِ نایاب دیدم
...
در بزممان مست و فریبا بود زهره
زیبا ترن ساقیِ دنیا بود زهر
حافظ غزلها میسرود از چشمِ نازش
هر دم پیاله میگرفت از دست بازش
خیام پر کرد آن فضا را از رباعی
میکرد از او زهره هر دم دل ربایی
من هم برای چشم زیبایش نوشتم
بذر محبت در دلش با مهر کشتم
از غنچهٔ لبهای سرخش چون سرودم
با ترس و لرز آرام در یک سو غنودم
این خط خطیها درحضور آن بزرگان؟
باید که اینها را کنم از دیده پنهان
حافظ غزل بارانمان کرد آنشب آنجا
هم شاد هم ویرانمان کرد آنشب آنجا
از طبعِ چون باران حافظ شعر بارید
عطر دلانگیزی در آن کاشانه پیچید
خیام هم مهمانمان کرد آن دم آنجا
صد شعرِ تردر جانمان کردآن دم آنجا
زد زیرِ آوازِ رباییها به مستی
میبرد از دلها همه غمهای هستی
هر دو ولیکن در کمین زهره بودند
با شعر از آن دلربا دل می ربودند
منهم جوان بودم رشید و سرکشو
مست
اما چو ایشانم نبود آن حَربه در دست
خوشچهره بودیم وزبانشوخ و غزلگو
ناخواسته در تورمان می رفت آهو
مهتاب میتابید و زهره ناز میکرد
گاهی لبش را با کلامی باز میکرد
ناگه بهمن رو کرد و گفت ای مردِ تنها
آوردهای در دفترت شعری به اینجا؟
من زهرهام صیاد دلها مست و زیبا
گیسو کمند و دلپسند و نا شکیبا
صبری برای رخنه در دلها ندارم
خود نیز چون عشاقِ مستم بیقرارم
خیره به چشمانم نشو ای با نجابت
غرقِ توَهُم میشوی با هر نگاهت
امواج چشمانم تو را چون موج دریا
با عشق میراند سوی گردابِ رویا
هوشِ مرا با این کلامش از سرم برد
گویی همه غمهای پیشین در دلم مُرد
لبهای زهره دفترم را غرقِ خون کرد
خیام و حافظ را گرفتارِ جنون کرد
با شرم گفتم زهره جانم را طلب کن
جان و جهان و خانمانم را طلب کن
من در برِ ایشان زبان را کی گشایم؟
حتی نگاهم را از ایشان می ربایم
جرأت ندارم در برِ ایشان بخوانم
در محفل ایشان سخن بر لب برانم
این دو بزرگ و با جلال و پر شکوهند
در محفل شعر و ادب مانند کوهند
من کی به اینها میرسم ای با مروت
لب بر سخن گر وا کنم دارم خجالت
گفت از تو میخوام که نزدِ ما بمانی
از دفترت شعری برای ما بخوانی
اینقدرشرم و اینسکوتِ از توعجیباست
هر چند اینها خصلتِ مردِ نجیب است
حافظ به سمت من اشاره کرد با دست
گفتا که شعرِ غم مخور را یادمان هست
یک روز جایم را به میدان پر نمودی
بهرِ دلِ غم دیدهگان شعری سرودی
امروز اینجا از سخن شرمت نباشد
مینوشم ار هم شعر تو شربت نباشد
حالا بخوان شعری اگر داری به دفتر
گفتم به روی چشم ای از جانتو بهتر
آرام لای دفترم را باز کردم
جان سخن با این کلام آغاز کردم
...
زهره لبت دنیای من را زیر و رو کرد
چشمانِ من با چشمِ مستت گفتگو کرد
دیدم شنیدی آنچه را چشمم ندا داد
چشم تو هم یک مژده بر چشمان من داد
آب از دهانم ریخت آن لب را چو دیدم
در سینه بند آمد نفس از خود بریدم
ویران شدم با دیدن آن چشم و ابرو
گفتم خدا جان میدهم ، بر بوسهٔ او
خیام آن دم خنده زد گفت ای سخنگو
لب بر سخن داری یا بر سِحر و جادو
بس کن پسر این نطقِ تو پایان ندارد؟
این گُندهگوییهای تو تاوان ندارد؟
زهره کجا و تو کجا تنهای خوش دل
از دل برون کن زهره را ای بچهخوشگل
خجلت کشیدم سربه زیر افکندم از شرم
ابروی خود را بیخودی خاراندم از شرم
از لای انگشتان بدیدم هر دو مستند
قلب مرا با خنده هاشان میشکستند
من در حضور آن شهیران شعر خواندم
اشعار خود را با دلی پر مهر خواندم
با خنده اشعار مرا هم گوش کردند
شورِ مرا در سینهام خاموش کردند
شعرم سبب شد زهره پهلوی منآید
از کوی آنها پر زده سوی من آید
گفتاین چهشعری بوددر وصفم سرودی
اکنون سرودی یا که قبلا گفته بودی
گفتم که این با یک نظر از تو سرودم
در آرزوی دیدنِ چشمِ تو بودم
یک آن بدیدم زهره پهلویم نشسته
دستش به دور گردن من حلقه بسته
زهره به بامم آمد و شد کفتر من
لبهای سرخش شد نصیب دفتر من
تا دیدن آن آهوی مُشکینبو رمیده
زهره مرا از بین آنها بر گزیده
برخاستند و دل از آن دلبر بریدند
با اخم هر دو جامِ خود را سر کشیدند
مغلوب دست ازساقی و ساغر کشیدند
با غُر و لُند آنگه از آنجا پر کشیدند
.......
من ماندم و زهره در آن بزم شبانه
با من سخن میگفت گرم و عاشقانه
از بوسه اش لرزید ارکان وجودم
انگار از روز ازل تنها نبودم
گویی همای بخت بر دوشم نشسته
گویی خدایم دید این قلب شکسته
چشمان خود بستم ، لبانش را گزیدم
آن لحظه خود را بر فراز عرش دیدم
گرمِ سخن بودیم و اشعارِ دل انگیز
فریاد شوقم در هوا پیچید او نیز
ناگاه یخ کردم خدایم زهره را برد
لیوانِ آبی منجمد بر صورتم خورد
نزدیک تختم مادرم لیوان در دست
مشتش به پهلوی منِ بیچاره بنشست
دردِ شدیدی در کمر احساس کردم
یاد از توانِ حضرتِ عباس کردم
گفتم شکستی مادرم پهلوی من را
بیهوده راندی از برم آهوی من را
گفت ای پسر درخواب هذیان ازچه
گویی
از دستِ تو دیگر ندارم آبرویی
خیام و حافظ !؟ خیرهسر زهره کدام
است
بی حرمتی بر دختر مردم حرام است
همسایهها هم چرت و پرتت را شنیدند
این های و هوی جلف و ممتد را شنیدند
برخیز از جا کم بخواب ای بی نزاکت
شرم و حیا کن یا بکش قدری خجالت
این نور بر پلک تو نورِ آفتاب است
دُکانِ تو آیا میانِ تختِخواب است
برخیز کار و زندگی دیگر نداری؟؟
تا کی گرفتاری به این بی بندوباری
فریادِ مادر یکسره در گوشِ من بود
بالش بجای زهره در آغوش من بود
خیس از همان لیوان آبِ سرد بودم
در گیر و دارِ سوزِ پهلودرد بودم
برخواستم با خاطرات خواب دیشب
بشاش بودم خندهها بر گونه و لب
اما چو غمها خویش را بر آب دیدم
فهمیدم اینها را همه در خواب دیدم
خوابِ شاعرانه
#علی_تنها
۱۶ مرداد ۱۴۰۲ غزل مثنوی
بسیار زیبا و دلنشین بود
امید بخش