در سحرگاهِ یک شب خاموش
عشق از میان ما پر زد
دیو بیقرار یأس و نومیدی
آمد از راه و حلقه بر در زد
او به دنبال شعلهی شادی
من اسیر کوچههای غم
او سوارِ مرکبی گلدار
من گرفتار باوری مبهم
در لباسی سپید و نورانی
دست در دستِ مردّ دامادی
او روان سوی حجلهی شادی
من روان سمتِ ناکجابادی
با تکاپوی بی خودی آن شب
پیکر خسته دست و پا میزد
روحِ بردبار و بیقرار اما
بی هدف پر به ناکجا میزد
سالیانی گذشته از آن شب
دیگر اکنون با خیال او قهرم
قرصها را ناشمرده مینوشم
بدترین روانپریشِ این شهرم
این شده قرارِ هر روزه
تا سحرگه همیشه بیدارم
ابتذال و تب و فراموشی
لاجرم تا همیشه بیمارم!!!
دلخوشی های واهیِ بودن
خسته هستم از این همه تکرار
قرصها ، قصههای بیهوشی
امشب اما نشسته ام بیدار
خسته از قرارهای هر روزی
راهِ تازه ای میکنم آغاز
مرکبِ سرکش خیال اینجاست
تا کران های دور میکنم پرواز
امشب از شرابِ تلخِ بی حسی
تا فراموشیِ درد می نوشم
شوکران را هم به سُخره میگیرم
با خیالِ تلخش دوباره میجوشم
بی خبر از تمام این دنیا
مست و بی اراده و مدهوش
صلح میکنم با خیالِ او
میخزم ناگهان در آن آغوش
مینهم لب به روی لبهایش
می مکم خون تازهی امید
او مرا می رهاند از اندوه
میبرد تا کنارِ زهره و ناهید
او مرا میفشارد سخت در خود
تا نفس حبس میشود در سینه
میدرد وحشیانه جامهٔ من را
فارق از کِبر و کینه های دیرینه
میمکد از ترکهای لبهایم
شیرهی جان تازهی من را
ماندهام بی نفس در آغوشش
باز او میکُشد جنازهٔ من را
پیکرم نیمه جان در آن بستر
مست و بی اراده از خویش است
او عطش دارد و هنوز انگار
تا سحر این جدال در پیش است
رد پای ناخنش روی سینه
زخمهای تازه میزند بر من
پر شرار و مست و بی پروا
میرود تا نهایتِ بودن
پاسی از شب گذشته و انگار
او هنوزم عطش به جان دارد
چون شرارِ زیر خاکستر
جانِ من شعلهای نهان دارد
شب گذشت و من در آن رویا
تا سپیدیِ روز بیدارم
گرچه روحم دمی نیاسوده است
سرخوش از لحظه های تکرارم
روی شبنم سحرگاهی
نور سرد ماه تابیده
برگِ گل روی شانهٔ خاری
سر نهاده ، نرم خوابیده
دیگر اکنون سپیده نزدیک است
کام و رویای شب همه رفته
من برایش هنوز شعر میگویم
این هم از شعر آخر هفته!!
#علی_تنها
پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۱
بهرحال خوبه که هستید و اشعارتون رو میخونیم..
درود بر شما