بروس لی
گاهی ، حیران میشوم ازخود
این چه کارهایی ست که سرمیزند ازمن ؟
یارِخوش خط و خال هم ، دائم دل میبرَد ازمن
معلومست دیگر، آثارِ مهرِ او را که می بینم ،
عقلِ آس و پاس هم ، پَرمیزند ازمن
دائم در تقلایم ،
سر را میگیرم ، دل میرود ازمن
دل را میگیرم ، سر میرود ازمن
مثل دیگ آبجوش شدم من
با اینهمه شعله های دنیایی و رنگهای اُخرایی
آبِ حیاتم ، سرمیرود ازمن
حوصله ام زخواب هم ، سرمیرود
اما ،
آن یارِ پُر از مهر، درست سربزنگاه
درمیزند ، احسنت
سرمیزند برمن
برمنی که جزهیچ ،
هیچ نبوده ام و نیستم و بی شک ،
نخواهم بود ، ای وای
ابلیس مزخرف هم ، با نگاهی وارون ،
سنگهایی پُر از، شرّ میزند برمن
انگار جایمان عوض شده ، پس رَمیِ جَمَرات کو؟
آن بی شرم ، نه تنها به ماهِ ذیحجه ،
دریازده ماهِ باقی ، نه قلوه سنگ ،
سنگهایی به اندازه ی تخته سنگ ،
هِی میزند برمن
پنجره را می بندم ورنه با اینهمه اوضاع قاراشمیش
باد صرصر هم ، هوس میکند و، سرمیزند برمن
دردهای نهانی هم ، مانندِ همیشه ، غلت میزنند برمن
یکباره قیام است و قیامت است و من و انگار،
خشمِ اژدهایی و بروس لی
کارهای شگفتی ، سرمیزند ازمن
بهمن بیدقی 1402/7/5