گورستانی
روییده به بالای تپه ی فراموشی
نغمه اش
نوای ساز خاموشی
گذر میکند زانجا
عابری هزار ساله
هر سال
می ایستد روبروی گوری
که ننوشته بر او نامی یا تکه ای از شعر
میخواند (امسال این آواز حزن آلود )
با طنین هایی
که هر گوشی را نیست یارای شنیدنشان
"اندیشه در سرم بخار شد
درون زندان تنم
جبر اختیار شد
پوشالیست
همه شعارها
فریادها
صدای ناله ها
مرگ بر بادها
خانه مان
آتش گرفت و سوخت
حقیقت
لبانمان را بهم بدوخت
اویی که دم میزد از عدالت در جهان
چه راحت و ارزان و ساده خود را فروخت"
سپس
مینشیند در پای سایه داری
که نداشته برای کس باری (جز خود)
آنگاه
میشوید چهره خود را
در چشمه ای سیمین فام کانجاست
خونین است
برای آنکو که او را نیست شاخه ای از نور
سپس
ساز خود را بیرون میآرد از پر شالش
چه آیینی ست اشکالش!
میدمد در آن
ولیکن کس نتوان شنیدن کرد آوای نایی را
گرش نباشد، دل سوخته ای روشن
یا کو دست شسته ی
که ندارد ملجایی برای آغشتن
بکار فردایی
کزان "چشم طمع روید"
بنگر آسمان (گوید)
این منم
آن رهگذار ده قرن دور
که هر بارش غمین ، پر شور
زمانی هم شاید اصم یا کور
به هر شکل، بر مردمان
نازل شدم اما..
هر کس بود تنها
سرگرم افکارش
مست از رقصیدن یارش
غره بر هوش و نیرنگش
یا که شاید بنگرده با خود
کسیست و کس ها تواند آفریدن کرد(از طرح بی رنگش)
آری این منم
همان رهگذار تنهایی
آن تکه سنگ، گورم
وسرار معرفت سیلان
ز سوراخ های
ساز مسرورم
کرمانشاه شهریور۱۴۰۲
دکلمه هم خیلی کوچولویی بود و آرام..
پس کرمانشاهی هستید.. بسلامتی..
درود جناب افشاری متفکر
همینطوری بیغل و غش بمونید..