در این شبها عزیزِ قلب تو تنهاست بانو جان
برایش بودنت مانندِ یک رویاست بانو جان
دلم را غربتی سنگین گرفته حالم آشوب است
نفس در گرمِ آغوشت خودِ دنیاست بانو جان
چه آرام است و بی طوفان حریمِ شانه های تو
به رویش موج دستانم چه بی پرواست بانو جان
سکوت از چشم تو میریزد و بس قصه ها دارد
وَ در هر پلک آن صد آرزو پیداست بانو جان
سحر با تو ندارد هیچ نسبت ، پا کن آتش را
تو گیسویت بلندای شب یلداست بانو جان
رقیبان از تو می گویند و من بیمارم از دوریت
سرت شب تا سحر با عاشقان دعواست بانو جان
کمی رحم و ، کمی آرام تر ، بردار پایت را !
بیین از عشوه هایت عاشقت رسواست بانو جان
تپش های مرا از لرزش دستان من حس کن
درون سینه از این عشق واویلاست بانو جان
نگاهت را بپوشان از تمامِ شهر چشم آهو !
خبر داری که چشمانت پر از غوغاست بانو جان
تنت یاس و شمیم پونه را در خود نهان دارد
که هر کوری از عطر ناب تان بیناست بانو جان
مسیرم را نشانم ده شدم گم در شبِ طوفان
دو چشمانت دو فانوسِ شبِ دریاست بانو جان
بهاری شو به دامانم ، بباران و بگیرم از ؛
خزانی که تمامش حکم یک صحراست بانو جان
از "آدم" بودنم بیزارم از این حالِ پُر تکرار !
تمامم بند و پابست دلِ حوّاست بانو جان
افسانه_احمدی_پونه
دستمریزاد