<<دنیای شاعر>>
شاعر تمام زندگیش را مرور کرد
از خاطرات تلخ گذشته عبور کرد
شاعر نشست جرعه ای از آب سرکشید
خود را دوباره مختصری جمع و جور کرد
لبخند تازه ای به لبانش نشسته بود
وقتی که می دوید چو پروانه های شاد
ناگه یکی کشیده سرخی به گونه اش
او را زِحسِّ روشن پروانه دور کرد
در باغ می دوید یکی روز شادمان
سرمست و بی نشانه چو مرغی به آشیان
ناگه به چنگ باز زمانه اسیر شد
حیران وگیج مانده فرو رفته درتنش
چنگال تیز باز و نشسته است سرگران
شاعر ادب نمی شد و هر روز بعد از آن
پر می کشید تا برِ آن کهنه آشیان
هر بار صیدِ بازِ قوی پنجه بود و باز
هرگز نشد که دل کنَد از سیر مرغکان
شاعر تمام عمر پی کار خویش بود
ثابت قدم به شیوه رفتار خویش بود
چونان گلی دمیده به گلزار آرزو
زخمی زِ تیغ سرکش هر خار خویش بود
با آنکه نیش می زدش افکار دیگران
شاعر همیشه غرقه افکار خویش بود
آدم نشد خلاصه کنم شاعر عاقبت
سرگرم غصه خوردن و آزار خویش بود
بیمار می شد از غمِ ایّام و روزگار
القصّه هر زمان پیِ تیمار خویش بود
با این وجود زنده دل و شاد می نمود
دل خوش مگر زِ کرده و پندار خویش بود
یک روز عاقبت به خود آمد نگاه کرد
قدری به طرزِ شیوه رفتار دیگران
بازار عشق و مستی و دل را رها نمود
رفت و خرید جنس زِ بازار دیگران
بگذشت از صنوبر و مهتاب وآسمان
سرگرم کسب و حرفه شد و کار دیگران
دیگر پری به وسعت آن لانه ها نزد
دستی به بال زخمی پروانه ها نزد
پابند عقل خود شد و شاعر از آن به بعد
حتّی سری به کلبه دیوانه ها نزد
چون دید کسب و کار حقیقت به راه شد
دیگر دم از فسانه و افسانه ها نزد
چون کار و بار او زِ سرِ عقل سکّه شد
جامی به جام بی غش مستانه ها نزد
شد آشِنا به شیوه مردم از آن به بعد
خود را به آشِنایی بیگانه ها نزد
امّا دلش عجیب غم آهنگ و مرده بود
از دست غم چو باده به پیمانه ها نزد
می خواست تا زمین بگشاید دهان او
خاک صفای گوشه ویرانه ها شود
شاعر نخواست مثل تمام مترسکان
دور از دیار روشن پروانه ها شود
می خواست پر بگیرد و از اوج آسمان
هم آشیان وسعت آن لانه ها شود
می خواست دل کنَد زِ برِ خویش وآشنا
خود آشِنا به غربت بیگانه ها شود
از عاقلان رِندِ زمانه به تنگ بود
می خواست ساده چون دل دیوانه ها شود
از تلخی حقیقت دنیا دلش گرفت
می خواست محو قصّه افسانه ها شود
همسایه با اهالی میخانه های دور
هم صحبت پیاله و پیمانه ها شود
شاعر دلش برای ستاره چه تنگ بود
آمد به یاد او که ستاره قشنگ بود
دانست غیر لطف و صفای صنوبران
هر چیز دیگری به بشر نام وننگ بود
اما زمانه شاعر ما را رها نکرد
عقلش همیشه با دل تنگش به جنگ بود
گاهی به دام حقّه و نیرنگ روزگار
گاهی اسیر نایِ نی و بانگ چنگ بود
حسش چو حسِّ آهوی در دام مانده ای
زخمی ز عمق حادثه یک تفنگ بود
گاهی شبیه شوق غزالان به کوهسار
گاهی چو خشم زخمی صدها پلنگ بود
گاهی عقاب تیزپرِ قلّه های دور
گه جوجه ای که بی پر و بی بال و چنگ بود
چون شعله با شرار جهانی قرار داشت
قلبش شکسته بود و سرش پر شرنگ بود
گاهی به کارِ عقل شد و گاه کارِ دل
کارش همیشه پیش یکی زین دو لنگ بود
دانی چرا که قصّه شاعر دراز شد
شاعرمثال عقل دو دل گیج و منگ بود
#مریم محبوب
شاعر نخواست مثل تمام مترسکان
دور از دیار روشن پروانه ها شود
می خواست پر بگیرد و از اوج آسمان
هم آشیان وسعت آن لانه ها شود
درودبرشما بانوی عزیزم
بسیارزیبابود