شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
شنیدم که در روزگاری قدیم
به کشتی نشستی به دریا حکیم
بزد باد و توفان سراسر گرفت
تو گویی که خشمِ خدا در گرفت
چنان آسمان تیره و تار شد
به امواج و توفان گرفتار شد
همه اهلِ کشتی شدی غرق آب
هر آن ناخدا کرد شد بی جواب
یکی تخته چوبی گرفتی حکیم
دل و جان سپردی به رب عظیم
برفتی ز هوش و چو بیدار شد
به ساحل یکی مردِ هشیار شد
کنون گشته از شرِّ توفان نجات
ندارد به خود هیچ غیر از حیات
حکیم آنچه دانست بر شن نوشت
تو گویی چنین بود این سرنوشت
یکی مردِ صیاد دید آن حکیم
شگفتا چه کرده است مردِ علیم
رسید این خبر زود گوشِ امیر
همه سویِ ساحل صغیر و کبیر
بپرسید او را سوالی امیر
که هستی، تو ای مردِ نیکو ضمیر
بگفتا گرفتارِ توفان شدم
ببُرد آب کشتی، پریشان شدم
چنین داد دستور میرِ فهیم
نیاز است بر دانشت ای حکیم
به آموزشِ علم همّت گماشت
جوانانی از شهر شاگرد داشت
به سالی بدان شهر شهرت گرفت
نکونامیِ مرد ،دولت گرفت
بگفتا بدان مردِ دانا امیر
مرا دِه نصیحت تو ای بی نظیر
به جوهر نوشت آن حکیمِ سعید
بدست آورید آنچه مانَد مدید
بکوشید در کسبِ سرمایه ای
که از بهر جان است پیرایه ای
* داستان این شعر مربوط به کتاب فارسی پایه چهارم ابتدایی می باشد. که توسط این حقیر منظوم گردیده است.
|
|
نقدها و نظرات
|
درود. استاد، ممنون از محبتتان، اخلاق حکم می کنه که منبع داستان را مشخص کنیم اگه از خودمون نیست موفق باشید | |
|
درود استاد خوش آمدید. سپاسگزارم | |
|
درود استاد خوش آمدید. سپاس فراوان | |
|
سپاس استاد بنده نوازی فرمودید. | |
|
درود بر شما خوش آمدید. | |
|
درود بر شما خوش آمدید | |
|
درود. بر شما خوش آمدید | |
|
درود بانو خوش آمدید سپاس گزارم. موفق باشید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودبرشما
بسیارزیبابه نظم درآوردید این حکایت را