غزلی نوشته بودم که تبدیل شد به یک غزل مثنوی و شاید ادامه پیدا کند
آه... دل، شیون کنان، افتاده در جوشی نهان
می کشد فریاد، از سودای آغوشی نهان
می دمد در خاک جانم ساقی خنیاگری
می سراید شعر را این مست، از نوشی نهان
راه می پوید خیالم تا بیاساید دمی
این سر سرگشته ی جامانده از دوشی نهان
در پی چشمت تمام چشم ها خشکیده اند
لاجرم از چشم من خونابه می دوشی....، نهان
آی آتش از دل من مأمنی بهتر که نیست
شعله ور کن، پس چرا اینگونه خاموشی... نهان؟!
غافل از تکرار گیسویت به شب زل می زنم
مانده ام محو تماشای سیه پوشی نهان
عاشقم، دیوانگی و درد با من زاده شد
در دل پرخون خود دارم سیاووشی نهان
عقل دردآلود حیران، سخت در کاشانه سوخت
مانده تنها کنج این ویرانه مدهوشی نهان
رحم کن، آشفته تر از تار گیسوی توام
خوانده ام این ناله را پیوسته در گوشی نهان
می گریزد سایه از میراث خون آلود تن
تا عطش چون شعله جولان می دهد در رود تن
باز می ریزد گناهی در برم آن ماه روی
می چکاند قطره قطره نور را از آن سبوی
شاعری درمانده را بیراهه موزون می کند
شاد کرده حال ما را آنچه دل خون می کند
آه...، روی تو شکست آئین هر آیینه را
جان من آخر کمی آهسته بگسل سینه را
راست می گویند... آری عاشقان ویران ترند
زود می سوزند آنهایی که با چشم ترند
قصه ی درد من از آغاز بی پایان نبود
هیچ جای سرنوشتم دوری از یاران نبود
دارم آری با خزان میثاق باران را ولی
هیچ جایی صحبت از ویرانی طوفان نبود
گفته بودی با منی اما رها کردی مرا
عهد ما زنجیر و اشک و ناله در زندان نبود
رفتی و افتاده آشوبی به دامان نفس
آتشی افتاده در جانم که در جانان نبود
کفر گفتی، ای غزل خاموش باش و گوش کن
گرچه از آغاز هم میثاق ما ایمان نبود
خفته می راند نگاهت مرگ را بر پیکرم
باز هم باید بنوشم جرعه ای از ساغرم
راه می آید وجودم تا عدم رسوا شود
هر چه را یک عمر جستم در نهان، پیدا شود
خواب دیدم عاشقی دارم که چنگی می نواخت
آنچه در خود داشتم، با نغمه در دل می گداخت
آه... این آتش چه می خواهد ز ما ای روزگار؟!
ترسم از پاسخ بسوزم باز هم دیوانه وار...
زیبا بود
برقرار باشید