شبی خواب دیدم ز ایام جهل
که نوری بیامد بدیده چو مه
که جامی بدستش چو جام طلا
بدادش به من چو شهی به گدا
بخوردم از آن جام بدون سوال
بگفتم به آن مهربان و صبور
ندیدم چون تویی در حضور
به من گفت آن نور عظیم
که خوردند از این جام دو نور کریم
یکی مولوی شاعر عارفان
دگر سینوحه حکیم و کلان
که من دیگر از خود بی خود شدم
چگونه نشانی ز بالا بدم
چه باید کرد در این دهر عظیم
چه طالع بود این صغیر لعین
در آن حال نا حال گرفتار بدم
چو مرغی بسر برده نادان بدم
همه قلب من مملو از اندوه و غم
گرفتار افیون و غرور منم
ز خشم و زشهوت ز نفرت پلید.
که خوردم از آن جام بدن چرا
چرایی ندارم ندانم چرا
چرا در چرا دو حیوان دون
رغیب همند و هم و هی کنند
چرا در چرا دو حیوان دون
نباشند رغیب و هم و هی کنند
چرا و چرا چون نویسند خوشند
از این راز چون نفهمند خوشند
چه خاطراتی دارم ز قدیم و
به چه روزی رسد این جدید
چه باشد در دله این روشنی ها
چه باشد در پسه پرده نهایی
کدامین سطح از آگاهیم من
شعورم تا چه حد میباشد از غم
چه احساسی بود در این کالبد
به چند نورش مزین کرد معبود
ز اعدادش چرا رازی نهاده
چه در پسه این اعداد نهاده؟۰۰۰
درودبرشما
زیبابود