منِ از لنگه کفشِ کودکی ام تنهاتر
خوب به یاد دارم
روزی که مادرم آن کفش خوش نقش زرد رنگ را برایم خرید
آن کفش تمام دنیای من بود
منِ پنج ساله
بعد از سه ماه کفش کهنه پوشیدن
کفش تازه به من احساس قدرت میداد
یاد دارم مادرم چند کیلو نخود را با آن کفش ها عوض کرد
او تک تک نخود هارا با آن دست هایش جمع کرده بود
چه نازنین دستان بی جایگزینی
بعد از دو روز، گم شدن یک لنگه از کفش هایم آن عروسی را برای من ماتم کرد
بعد از آن مادرم هیچوقت دلش نیامد لنگه ی دیگرش را پرت کند
میگفت یک روز شاید لنگه اش پیدا شود
من هم مانند مادرم امیدوار بودم
اما امروز خوب میدانم
لنگه ای که گم شود دیگر پیدا نخواهدشد
کسی چه میداند شاید کسی برای آن لنگه کفش لنگه ای دیگر پیدا کرده باشد
اما یک چیز را خوب میدانم
دو لنگه کفش که با یکدیگرکهنه نشوند تاابد سرگردان خواهند بود...
منِ از روسریِ بی موهایت غمگین تر
خوب به یاد دارم آن شب سرد را
دو روسری را باهم برایت خریدم
آن شب روسری سیاه را به تو دادم
گفتم روسری سفید را بعدا به تو میدهم
آخ که چقدر دلم برای این روسری بی نوا میسوزد
حسرت نوازش کردن موهایت روی دلش مانده است.
بیچاره چه اشتیاقی داشت
سیاهِ سیاه شده است
منِ همدرد را که میبیند کمی آرام میگیرد
این درمانده نمیخواهد موهای دیگری را در آغوش بگیرد
من هم به خواسته اش چندین سال است که احترام گذاشته ام...
اکنون منِ از مادرشهید دلتنگ تر
در تمام لحظات، دلتنگی ات قلبم را سخت میفشارد
آن قدر سخت که میگویم الان می ایستد
اما نه
انگار خداوند این آدمی را بسیار سخت جان آفریده است
چرا؟ تا رنج بکشد؟
به گفته خودش /انسان را در کبد آفریدیم/
خدایا چرا؟
چرا در خوشی نیافریدی؟
در رسیدن نیافریدی
ای کاش
اگرقلبی یک روز بالاتر از تمام لحظات شبانه روز به یاد معشوقی باشد
قلب آن معشوق آلارمی بزند
که دست کم بفهمد
کسی در فاصله های خیلی دور از او هرشب درغربت
قطره اشکی آرام آرام از چشمانش روی بالشت می ریزد
اکنون منم ازپرستوی آشیان ویران شده سرگردان تر
منم از پروانه ی بی گل دربه در تر
از آسمان بی قمر تاریک تر
از بادبادک بی طناب آواره تر
از قلم بی جوهر بیکارتر
و از لنگه کفش کودکی ام تنهاتر...
سلام به سایت شعرناب خوش آمدید