جمعه ۷ دی
انگشتان مربایی فرشته ی من شعری از زهرا مددی
از دفتر شعرناب نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۳:۴۱ شماره ثبت ۱۲۰۳۵۰
بازدید : ۳۶۹ | نظرات : ۲۱
|
آخرین اشعار ناب زهرا مددی
|
تیر ماه یازده سال پیش بود که می خواستم از پایان نامه کارشناسی ارشدم دفاع کنم، تنها کسی که دوست داشتم بعنوان همراه با خود ببرم و از دیدنش به آرامش قلبی می رسیدم، "لیلا بود"، دوستی که محبتش در قلبم رخنه کرده بود و هرگاه در تنگنا و سختی دنیا قرار می گرفتم، از او در خواست دعا داشتم،"دعاهایش همیشه مستجاب می شد"، دوستی آرام، مهربان، ساده، مظلوم، خیرخواه، دوستی که زیر و رو نداشت، زلال زلال، آینه ی نور.... بدون هرگونه تردیدی زنگ زدم و دعوتش کردم، خوشحال شد و تبریک گفت، هر چه اصرار کرد که شیرینی و... بگیرم و بیایم، گفتم نه عزیز دل، فقط بیا به یاریم، که از دیدنت شاد خواهم گشت،....روز دفاع رسید، حاضر شدم و به سمت دانشگاه راه افتادم، کیف وسایل و لپ تاپ روی دوشم سنگینی می کرد و حمل شیرینی و نوشیدنی هم کار را سختتر کرده بود، بالاخره با هر سختی به دانشگاه رسیدم و شیرینی و آب میوه را به مسول آبدارخانه دانشگاه دادم تا در یخچال بگذارد، بی قرار بودم تا هر چه زودتر دوست نازنینم بیاید و با دیدنش شاد شوم و روحیه بگیرم، نیم ساعتی در کلاسی تنها نشستم، تا اینکه بالاخره زنگ زد و گفت رسیده است، طبقه و کلاسی را که نشسته بودم به او گفتم و او آمد، یکدیگر را در آغوش کشیدیم و بعد از رو بوسی ، از او خواستم کمتر حرف بزنیم تا بر روی مطالب مورد نظرم متمرکز شوم و بعد از دفاع کلی خاطره تعریف کنیم... او قبول کرد و آرام و بی صدا در کنارم نشست، چندباری هم به جای من رفت تا ببیند آیا اساتیدم برای دفاع آمده اند یا نه... مدتی بعد، قبل از اینکه کسی وارد اتاق دفاع شود ، با هم رفتیم و شیرینی و نوشیدنی ها را از آبدارخانه گرفتیم، لیلا شیرینی را در بشقاب ها چید و به همراه آبمیوه روی میز مخصوص اساتید قراد داد، از او خواستم که برای خود هم بردارد و در بشقاب بگذارد، اما گفت روزه مستحبی گرفته است، "چهارشنبه ماه شعبان بود و او با دهان روزه از راه دور برای جلسه دفاعم آمده بود"، اساتید آمدند ، لیلا در ردیف سوم نشست،"دختری نورانی با چادری سیاه ، حیا و وقارش بسیار به چشم می آمد"، نگاهش که می کردم، آرامش وجودم را فرا می گرفت، می دانستم دارد برایم دعا می کند، پس من موفق خواهم بود، با اعتماد به نفسی کامل سخنرانی را با نام پروردگار شروع کردم، قدرت بیانم همیشه خوب بود، با صدایی بلند و سرعتی بالا همه ی آنچه را که باید می گفتم گفتم، و از همه تشکر کردم، استاد داورم شگفت زده شده بود، آرام در گوش استاد راهنمایم سه بار زمزمه کرد ماشاء ا... ماشاء ا... ماشاء ا... چه تسلطی داشتند، من شنیدم و به روی خود نیاوردم، می دانستم دعای لیلای ام مستجاب خواهد شد، سوالات را پرسیدند و یک به یک جواب دادم، بعد رفتیم بیرون تا نمره را بدهند، همه دانشجوهای حاضر در جلسه هم رفتند، من و لیلا روی دو صندلی پشت در اتاق دفاع نشسته بودیم ، منتظر بودیم که بیایند بیرون و نمره را اعلام کنند، حالا وقت خاطره بازی بود، کلی از گذشته و ... تعریف کردیم و خندیدیم، او هدیه ای به من داد و من تشکر کردم( وجودش در کنارم هدیه ای گرانبهاتر بود) ، بعد از نیم ساعت اساتید بیرون آمدند و تبریک گفتند و اعلام نمودند نمره شما بیست شد، هیچ کدام نسبت من و لیلا را نپرسیدند، به نظر می آمد همه فکر کرده بودند او خواهرم است، من هم چیزی نگفتم، هر دو تشکر کردیم، اساتید رفتند، من به لیلا گفتم، قبول نیست تو برای جشن دفاع من بیایی و بدون خوردن شیرینی بروی، حالا چه وقت روزه گرفتن بود، من ناراحت می شوم، رفتیم در کلاس، جعبه شیرینی تقریبا خالی شده بود، شاید فقط شش یا هفت شیرینی در جعبه مانده بود، کیسه نایلونی به لیلا دادم و گفتم برای افطار خودت بردار ، او قبول کرد، دو سه تایی را به اصرارم برداشت و در نایلون گذاشت، خوشحال بودم، دوست داشتم زودتر به خانه بروم و خبر نمره ام را بدهم، به سرعت از اتاق دفاع بیرون آمدیم و از دانشگاه خارج شدیم، سوار تاکسی شدیم، تا جایی با هم مسیر مشترک داشتیم، در تاکسی خواستم دستش را در دستم بگیرم و محکم بفشارم (او فرشته بود و من همیشه دوستش داشتم)، که متوجه شدم بیشتر انگشتانش حسابی مربایی شده (شیرینی ها تر بودند و رویشان مربای آلبالو)، کلی خندیدیم، که چگونه می خواهد با این انگشتان مربایی خود را تا خانه برساند....من به مقصد رسیدم و پیاده شدم و او باید همچنان می رفت و چند مسیر تاکسی می گرفت تا به خانه اش می رسید، با سختی که به اصرار من برایش ایجاد شده بود(انگشتانی چسبناک)!........
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
نمی دانستم قرار است ده سال بعد مرا با این همه خاطره تنها بگذاری و بدون خداحافظی بروی..... به پروردگار سلام من را برسان....تا روزی که دوباره همدیگر را در آغوش بگیریم رفیق...❤️🖤❤️🖤❤️
|
نقدها و نظرات
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
|
🌷اَللّهُمَّصَلِّعَلیمُحمَّدوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّلفَرَجَهُم🌷
| |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.