آن شنیدی که طوطی و زاغی
هم قفس گشته در ته باغی
طوطی از دست همنشین خسته
خشک و پژمرده ،لب فرو بسته
نالد از بختِ نامرادِ فلک
خورده از روزگارِ بد چه کلک
گفت یا رب چه من خطا کردم
که چنین همنشین با دردم
جای جفتی ملیح و خوش الحان
شده این زاغ ، درد بی درمان
بدصدا ، سیاه و بد ترکیب
به دو عالم نباشد این ترتیب
کاش میشد که شرق باشد او
من به غرب و نبینم از او رو
زاغ گفتا که خواری من بین
شده ام در قفس چنین غمگین
سرد و خامش ستاره بختم
تیره شد روزگار چون رختم
طوطیی ابله است در بر من
هرزه و خودستا و اهریمن
باید اکنون به باغ باشم من
بر لبِ جویِ آب شویم تن
یا لبِ بام همرهِ زاغی
بزنم بال و پر سرِ راغی
ببرم با کرشمه ای دل را
خیره گردیم ماهِ کامل را
نالم از بختِ بد که در بندم
ز تمنای خویش دل کندم
گفت و سعدی این حکایت را
که پذیرد نصیحتش دانا
هر که با جنس خودش باشد جور
زاهد از ساقی و می گردد دور
عالم از جمع سفیهان بیزار
دگران هم ز وجودش بیمار
( پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله با رندان)
* بر اساس داستان ( هم قفس شدن طوطی و کلاغ) از باب پنجم گلستان سعدی
برگردان زیبایی بود