پر شده از پوچی در هیچستان لوچی
سر درد سر در نمی آورد گرفته است
صنوبر سینه ای که سربی شده است
سر در گم شده از گلولبه های کرم خورده
با گلبول های قرمزی که به نول نفرت می ریزند
باز ایستاده ای در سایه ی سکوت
خاموشی خروشش ، رسا تر از فریاد به یاد می آورد عاشورای عطش را
در انزوای آلزایمری که مِری اش را در معده هضم
نمی کند
پا ورچین ورچین از چین و ماچین جنازه ای بالا میرود
خطر صعودش حتمی است
کاپش پر از کافور وفور فریضه و فرضیه
ریزگَردهای دَمش میزگِردهای بازدمش را گرمتر
و گِردتر از بیضوی های ذهنی زائده ی زمخت میچسباند
چسبنده تر از واکسن های محاسن تراش
تا تراشه های شعور ، محکوم به ترشح مرگ شوند
در انحنای حقیقتی کتمان شده
آنجا که عده ای عاطفه را معطوف به «قانون عطف به ماسبق»
نمی خواهند
یارانه را یاریگر حقوق چندرمرغی که نبود نمود
تا نصفی از نیمه ی ماه را به دنبال خانواده ای بدَوَد
برای فروش اجباری اختیاری
و
خرید خیاری اجباری
بی خیال اثبات و اسقاط
به توسعه ی خیرات نیازمند است...
درودبرشما جناب سرمازه استادبزرگوار
بسیارزیباوتامل برانگیزبود