مدتها پیش هیچ توجیهی ،برای باران وخداحافظی دستها نداشتم .افکار عجیب باران مرا متورم می کند به قدرت و آرزویی نا معلوم.شب چندم است گلهای رز را همراه باران با خود آوردی.
کدام اندازه ،محبت می شود در قلب تو .
آیا محبت برابری با قلبت خواهد بود؟
مرا به ریاضت در کنار احساست مسکوت مکن ،گاهی از روی معصیت و وسوسه ختم به خیر خوبی نمی شوم ،گاهی از روی ترس اندیشه غرورم اعتراف عصیانی خواهد داشت.با اشتیاق متحول می شوم در تردید محبت وتصمیم سرنوشت در باران.
می ترسم متوجه شتاب باران در اعتماد اشک حرف احمقانه ای را قبول کنی.
آیا به خود شنیده ای سایه مرگ بیمار است در کنار کشمکش؟
آیا فریاد را شبیه دلهره در عمق باران جیغ زده ای؟
دوباره در باران درتنم خیس شو
دوباره در باران در صدایم لیز شو
گاهی آزارم می دهد نقش شتاب این اشک. تک وتنها در باران شبیه پرچین سنگی جای چمنزار افسرده وبی روح می شوم
همین طور مغلوب باران وافکار عجیب
گستاخ وناگهان در شادمانی من چیزی شبیه رنج جویای احوالم نیست.گاهی می نشینم اندیشناک بر روی صلیب افتاده بر باران.ملول می شوم از انتخاب غیر عاقلانه خود در معقول باران.
مجبور می شوم همه جا گور باران شوم در پلکان صبر بی گوری.آخرین صحنه مرا در نگاه معلول من ببین ،ناشادم و گاهی سراغ باران کسی مرا یاوه گو این پرچین سنگی خواهد کرد .
صورت هولناک مرا در وادی حدس وگمان مبر .گاهی از نرده ،باران پلکانش را خواهد شکست .
نامربوط ذهنم جولان می خورد از افکار عجیب.
عاقبت سمت بوته کنار پر چین سنگی گورم میشود
..........................
با احترام محمدرضا آزادبخت
ادیبانه و خاص
متن زیبایی بود بزرگوار
موفق و مؤید باشید .