از استانبول تا صوفیا ، از سانی عرفا تا بخارست ، از قاضی عنطب تا دمشق
گذاشتم دنیا را زیر پا ، به دنبال یاری با مرام و با صفا !
در یک روز بهاری ، دیدمش در گل فروشی ، در میان گلها
دخترک چشم سبز مو طلائی ، خنده رو ، نامش کاپی ، از اهالی رومانی
وقتی گفتم : ایرانیم ، نمی دانستند ایران کجاست ! فقط به ما می گفتند ؛
"کله سیاه"
مردمانی ساکت و آرام و خوب ، کشوری کوچک ، مردمانش دل بزرگ
در زندگی شان دروغ جایی نداشت !
مهربان بودند با ما ، این عجب از روزگار !
آشنا شدم با او ، مادرش در شهر دیگر عکاسخانه داشت
دور بود از بخارست ، دخترک هر روز صبح می آمد هتل
چرخ می زدیم در شهر بخارست ، همچون دو کبوتر آزاد
کاپی مرا می برد کنار رودخانه دامبویتا و برایم آواز می خواند با زبان روسی
سینما ، موزه ، گردش و تفریح ، خوش بودیم آن زمان هر دو
تا اینکه یک روز گفت : باید با قطار به دیدن مادرم برویم!
"عاشق شده بودم بی کس و کار ، در کشوری غریب"
سوار قطار که شدیم ، همه از دخترک می پرسیدند :
نامزدت اهل کجاست؟ چه خوش تیپ است
*******
در عکاسخانه ای نسبتأ کوچک ، زنی موقر و زیبا ، پیچ و تاب خورده تاب موهایش
دامن کوتاه چین دار فرانسوی ، پیراهن آستین پفی اکرون به تنش
گوشواره های مدل عربی ، کفش های بند بندی صدفی
عکاسخانه اش پر بود از گل و گلدان! آخه آنها بدون گل سر میز غذا نمی خوردند!
عکسهای نمونه از عروس و دامادها ، همه پیر و پاتال بودند و آخر کار!
بر در ورودی عکاسخانه زنگوله ای آویز بود به ریتم قشنگ
از پشت میزش بلند شد و به پیشواز مان آمد ، دست مرا میان دستانش به گرمی فشرد!
مهربان بود با من و دخترش ، پرسید از حال و هوای وطنم !
خوب شد می دانست خلیج فارس کجاست! چون که یکدانه پسرش
در سکوی نفتی در کویت کار می کرد. چند روزی ماندیم آنجا
مادرش غذاهای رومانیایی درست می کرد، ران تپل قورباغه ی سوخاری!
که من نمی خوردم ، فقط گوشت و بادمجان با برنج می خوردم
چه کشور ارزانی ! یکبار هم که شده بروید آنجا
"از جنگ جهانی دوم ، نیم درصد هم تورم نداشته اند آنجا"
"خوش بحال ما اینجا !!! رد شده از درصد ریاضی تورم ما"
شب بود و بهار بود و من بودم و او شب بود و من بودم و او بود در وجود من
سیل می برد مرا در وجود او بهر نجات ، چنگ می زدم بر گیسوان او
روز ها زود تمام می شد و شب هنگام زودتر در کنار او
می شد جوان ، پیر خرابات به بزم شراب او
لحظه ندارد ارزش ماندن که بسیار کم است با آنکه ساعت آنها یک و نیم ساعت از ما عقب تر است
******
کاپی یک مسیحی معتقد بود و من پا فشاری نکردم ، که بیا مسلمان شو
او هم در این رابطه چیزی نگفت ! سفارت ایران به او ویزا نداد!
هر روز تقاضا نوشتیم و باز رد شد! بالأخره جدا شدیم از هم ، با گریه و افسوس!
""کشید قلب مرا به زنجیر و به گردنش آویخت پاره شد تسبیح عشق و دانه دانه گریه شد""
(به مردم خوب و مهربان کشور رومانی)
دلنوشته بامزهای بود..