کاترینا به این در و آن در می زند تا از جرالد خبری بیابد ،
در میان این هیاهو مانده ام حیران و گیج نیست امیدی به فرداهای دور
من غریق ساحلم در آب می گردی چرا؟ می روم در خود فرو ، فریاد می باید چرا؟
عشق را تحمیل کردی بر من و قلبم چرا ؟ حال که مغز استخوان می سوزدم ، فریاد می باید چرا؟
کاترینا در مانده از همه جا به سازمان روابط اجتماعی مراجعه می کند و از آنها می خواهد تا نامه ی عبوری به او داده تا بتواند به منطقه جنگی نیزبی رفته و از وضعیت معشوق خود با اطلاع گردد!
ولی انها از این کار امتناع کرده و او را به ستاد جنگ معرفی می کنند.
کارینا به ستاد جنگ رفته و پس از ساعت ها انتظار در سالن ، بلاخره با افسر مربوط ملاقات میکند
و بعد از چانه زنی های فراوان او را متقاعد می سازد که با مسئولیت خود کاترینا ، نامه ی عبور موقت کوتاه مدتی را به او بدهند، کاترینا به آپارتمانش برگشته ، چمدان کوچکی را برای سفری نامعلوم به دشت های کرانول مهٔیا می سازد،
دشت های خفته را بیدار کن گلوله های بر زمین ریخته را با خون خود سیراب کن
کلاغ های سیاه جنگ را نفرین کن. شوم بادا این جنگ ، نفرین بر آغاز و بر پایانش
نیست پایانی براین جنگ ، خجل از انسان بودنم ! کاش موشی بودم یا سنجابی یا که موش خرمائی
کاش من و دلدارم دو کبوتر بودیم. می رمیدیم ، می پریدیم ، اوج می گرفتیم تا ماه
کاش اسم ما آدم نبود ! کاش اسم ما آدم نبود!
دمدمای غروب بود که کاترینا به منطقه ی جنگی حومه ی نیزبی واقع در دشتهای کرانول وارد شد .
چمدان کوچکش در دست یقه ی پالتوی بارانیش را در پشت سر تا انتها بالا کشیده بود.
همه جا خیس و گل آلود بود باران ریز و نم نمی می بارید که دختر به درب جبهه رسید!
دو سرباز اسلحه بدست پشت زنجیر نگهبانی پرسیدند : کیستی؟ خانم دکتر بهداری؟
نه من کاترینا میشله هستم ، برای ورود به جبهه نامه عبور دارم!
باید به سنگر فرماندهی بروید ! در سنگر فرماندهی سرهنگ کارن استیون سون جانشین فرمانده به دختر می گوید ما در چند روز گذشته حملات زیادی را از طرف دشمن متحمل شدیم و در میدان میان ما و دشمن زخمی ها و کشته های زیادی از هر دو طرف در شیار بین مان هست که احتمالا نامزد شما هم یکی از آنهاست ، و تا زمانیکه آتش بس اعلام نشده
نمی توانیم به آنها کمک کنیم ! شما بهتر است برگردید ! ولی دختر با التماس ها و گریه و زاری سرهنگ را راضی می کند تا نیمه شب در کانال با سربازان بماند و به میدان روبرو خیره شود .
و صبح هم که شد برگردد ، سرهنگ کارن که خود یک زن میانه سال است و گویا هم در عشق و هم در جنگ شکست خورده قبول میکند! به محض تاریک شدن آسمان مسلسل های هر دو طرف شروع به شلیک بی امان به سمت میدان میانی می کنند !
حماسی و زیباست