به استقبال غزل زیبایی از بیدل دهلوی با مطلع :
" ببین به ساز و مپرس از ترانه ای که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانهای که ندارم "
*********************************
تو را کجا بکشانم؟ به خانه ای که ندارم؟
چه دام گسترم آخر؟ به دانه ای که ندارم؟
زمانه کرده سوالی، که شب چرا ز تو گویم
بگو به جز مه رویت نشانه ای که ندارم
نوشته بیدل از آتش، ز شمع و شعله ولیکن
برای فهم زبانش زبانه ای که ندارم
تجارت می صافیست آنچه بیدل ما گفت
چه سود بر منِ مسکین!! خزانه ای که ندارم
شکسته بال و پر من، نمانده نای پریدن
گرفته شوق مرا آشیانه ای که ندارم
یکی به دوست بگوید نمانده تاب و توانی
یکی به شعر بگوید ترانه ای که ندارم
بگو تو بیدل و با من مصاف قافیه بس کن
که چون تو طبع خوش و بی کرانه ای که ندارم
گنجینه عظیمی هستند، حافظ، سعدی، مولانا، عطار، سنایی، صائب، بیدل، نظامی، جامی، رودکی، خیام، خواجو، و ...
باید سقف اندیشه را شکافت تا طرحی نو در انداخت. باید خواند و خواند و خواند. تامل کرد و تامل کرد. وشاید در آخر، باید تحمل کرد...
دوست دارم به این اسم خطابتون کنم.. چون اینجوری حس میکنم ایشون هستند..🙈🥺
غزل فوقالعاده درخشانی بود..
شاد و سلامت و ثروتمند باشید در پناه خدای مهربان