💠 ۱
تا فرصت عمر آدمی کوتاه است
شادی و غم زمانه اش گه گاه است
می داند اگر چه باید از اینجا رفت
این اشرف مخلوق چنین خودخواه است!
💠 ۲
آن قطره که با برگ گلی شبنم شد
هر غنچه که بر داغ دلی مرهم شد
گلنغمه ی بلبلی که خود همدم شد
دُردانه ی عشق عالم و آدم شد
💠 ۳
ای کاش به دیدنت مجالم بدهی
با عشق دوباره حس و حالم بدهی
من ذره ناچیزم و تو خورشیدی
یک بار به مهر خود کمالم بدهی
💠 ۴
دلخوش به دو روز چرخ گردون تا کی
آواره ی شهر درب و داغون تا کی
لیلای کسی نگشته این افسونگر
دیوانه و زار و مست و مجنون تاکی
💠 ۵
از ما که گذشته بعد از این آدم باش
بر زخم دل شکستگان مرهم باش
باران نشدی به باغ و بستان اما
در کاسه چشم خستگان شبنم باش
💠 ۶
این فرصت ناچیز نمی ماند که
عمر من و تو نیز نمی ماند که
جان من و نان او بدستت، باشد
چاقوی تو هم تیز نمی ماند که
♤♤♤
♧ ۱
شراب خون دل دادی که خوردم
به دوشم بار غم دادی که بردم
فقط درگیر دارم با خودم که
چرا با اینهمه ماتم نمردم؟!
♧ ۲
برو اسفند سالی خوش بیاور
گپ و گفت و مجالی خوش بیاور
گلویم پاره شد از بس که گفتم
از این پس حس و حالی خوش بیاور!
♧ ۳
تو شعری، چشمهایت استعاره
لبت یاقوت، ابرویت اشاره
ردیف است آنچه همراه تو باشد
شب از گیسو و صورت ماهپاره
♤♤♤
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید