شنبه ۱۰ آذر
|
آخرین اشعار ناب علیرضا محمودی
|
هم نشین شد در بیابانِ خدا
تکه سنگی با کلوخی از قضا
سنگ گفتا ای کلوخ بی ثمر
من چو خورشیدو تو هستی یک قمر
ارزش و قدری نباشد خاک را
کی کند روشن قمر افلاک را
زیور آلاتی شود از من پدید
بهتر از من کس در این دنیا ندید
کاخها و قصرها را زیورم
پادشاهان و امیران در برم
تاج شاهان را ز من زیبا کنند
هر بنایی را ز من بر پا کنند
در جوابش این چنین گفتا که من
سبز و زیبا می کنم دشت و دمن
چشمه ها از خاکها بیرون زند
آبها از سنگ بیرون چون زند
از دلم روییده گلهای قشنگ
از من است این باغهای رنگ رنگ
هر گلستانی که بینی در جهان
در دل خود خاکها دارد نهان
هر درختی ریشه دارد پیش ما
هر گلی زیبا بوَد در کیش ما
از دل سنگی نروید سنبلی
بر سر سنگی نخواند بلبلی
گر تو شاهان را گزیدی هم نشین
من شدم کوخ فقیران را نگین
هر دلی از نور حق محروم شد
همچو سنگی سخت و بی مخدوم شد
هر کسی چون خاک پا افتاده گشت
در دلش نوری دمید، آزاده گشت
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.