آدمکای برفی
آدمکای برفی
بدونِ هیچ حرفی
شوقی و شور میبارند ، به عمقِ دلها ولی ،
بدونِ اظهارِفضل ،
بدونِ هیچ ، ادا نمودنهای صرف و نحوی
آن آدمای خاموش
با لبخندِ قشنگی که ، میرسد به بناگوش
رفیقی اند که ، صفحه نمیگذارند ،
دوستی شان را میکُنند ، دوستی بدونِ پاپوش
آن آدمای حسی
ندارند هیچ حرصی
قانع به عمری کوتاه
بی داشتنِ هیچ ارثی
آدمکایی عریان ،
رهاشده به سرما ،
با دلی ازمحبت وعشق بریان
وجودشان پُرَست از صبر و شرم
عاشقِ کودکان و، تمامِ کودکانه های ماها
چقدر حوصله دارند
با دلی که نرمترست زدانه های پنبه وارِ آن وجود و بنیان
چگونه آن آدمکای برفی ،
با چشمانی دکمهای و، با بینیِ هویجی ،
با کلاه بافتنی ،
اینگونه تا به این حد ، شادمانند ؟
کارشان تنها ، سکوت و لبخند
کدامشان را دیده ای ، بهانه ای بگیرند ؟
همیشه راضی اند بدونِ حرفی
ماها همه یقین دان ، درحدِ یک آدمک برفی نیستیم
درحالیکه بَدیم فقط بازیگرِ اَدای آدمیم و،
پُریم ز پُز و، قُمپوز و، پُرحرفی
بهمن بیدقی 1400/10/23
آموزنده و زیبا بود